یکی بود؛ یکی نبود. کچلی بود که برای مردم گاو می چراند و همه از کارش خیلی راضی بودند. ر
یک روز که گاودارها دور هم جمع شده بودند و از این در و آن در حرف می زدند, صحبت به کاردانی و لیاقت کچل کشید. یکی گفت «بیایید برای کچل فکری بکنیم و برایش زنی دست و پا کنیم.» ر
همه این حرف را تصدیق کردند؛ و بعد از گفت و گوی مفصل دختر یکی از گاودارها را برای کچل نامزد کردند. ر
ادامه مطلب ...
روزگاری در همین شهر خودمان مردی بود که همه به او می گفتند علی بهانه گیر. ر
علی بهانه گیر یازده تا زن داشت که هر کدام را به یک بهانه ای زده بود ناقص کرده بود؛ طوری که وقتی زن ها می خواستند بروند حمام, پول و پله ای می دادند به حمامی و حمام را قوروق می کردند که پیش این و آن خجالت نکشند. ر
از قضا یک روز که زن های علی بهانه گیر می خواستند بروند حمام, دختر ترشیده ای رفت تو حمام قایم شد که ببیند چه سری در این کارست که زن های علی بهانه گیر از دیگران کناره می گیرند و همیشه با هم به حمام می روند. ر
وقتی زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوی خود شدند, دختر ترشیده از جایی که قایم شده بود, آمد بیرون, رفت بین آن ها و دید همه ناقص اند. یکی گوشش بریده؛ یکی انگشت ندارد؛ خلاصه دید تن و بدن هیچ کدامشان بی عیب نیست. ر
ادامه مطلب ...
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. هر چه رفتیم راه بود؛ هر چه کندیم چاه بود؛ کلیدش دست ملک جبار بود!
زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت می رفت مکتب که پیش ملاباجی درس بخواند, در راه صدایی به گوشش می رسید که «نصیب مرده فاطمه.»
دختر مات و متحیر می ماند. به دور و برش نگاه می کرد و با خودش می گفت «خدایا! خداوندا! این صدا مال کیست و می خواهد چه چیزی به من بگوید؟»
اما هر قدر فکر می کرد, عقلش به جایی نمی رسید و ترس به دلش می افتاد.
یک روز قضیه را با پدر و مادرش در میان گذاشت و آن ها هم هر چه فکر کردند نتوانستند از ته و توی آن سر در بیارند. آخر سر گفتند «تا بلایی سرمان نیامده, بهتر است بگذاریم از این شهر برویم.»
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همه نان و آبی که همراه داشتند ته کشید و تشنه و گشنه رسیدند به در باغی. گفتند «برویم در بزنیم. لابد یکی می آید در را وا می کند و آب و نانی به ما می دهد.»
ادامه مطلب ...
روزی بود؛ روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچه دار نمی شد. یک روز نذر کرد اگر بچه دار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد برای ماهی های دریا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت.
یک سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نیازش را به کلی فراموش کرد.
روزها همین طور آمدند و رفتند تا یک روز زن نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و به فکر فرو رفت. با خودش گفت «ای دل غافل! پسرم بیست و یک ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نکرده ام.»
پسر وقتی دید مادرش به فکر فرو رفته پرسید «مادرجان! چه شده؟ انگار خیلی تو فکری.»
زن گفت «پسرم! نذر کرده بودم اگر بچه دار شدم یک من روغن و یک من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد برای ماهی های دریا.»
پسر گفت «اینکه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»
زن رفت یک من عسل و یک من روغن خرید داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد کنار دریا. دید پیرزنی نشسته آنجا. پیرزن پرسید «پسرجان داری کجا می روی؟»
پسر جواب داد «مادرم نذر کرده یک من عسل و یک من روغن بیارم برای ماهی های دریا.»
پیرزن گفت «ننه جان! ماهی عسل و روغن می خواهد چه کار! آن ها را بده به من پیرزن تا بخورم و به جانت دعا کنم.»
پسر دید پیرزن حرف درستی می زند و گفت «باشد!»
و عسل و روغن را داد به پیرزن و خواست برگردد که پیرزن گفت «الهی که دختران انار نصیبت بشود پسرجان!»
پسر پرسید «ننه جان! دختران انار کی ها هستند؟»
پیرزن جواب داد «سر راهت به باغی می رسی؛ همین که پایت را گذاشتی تو باغ صداهای عجیب و غریبی به گوشت می رسد. یکی می گوید نیا تو می کشمت! دیگری می گوید نیا تو می زنمت! پسرجان! از این حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نکن و یکراست برو جلو, چند تا انار بچین و برگرد.»
پسر راه افتاد و در راه رسید به باغ. رفت چهل تا انار چید و برگشت. در راه یکی از انارها پاره شد؛ دختر قشنگی از توی آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
پسر آب و نان نداشت که به او بدهد و دختر افتاد و مرد.
کمی بعد یک انار دیگر پاره شد. دختر قشنگی از توی آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
این یکی هم افتاد و مرد.
در طول راه دختر ها یکی یکی از انار آمدند بیرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.
پسر رفت و رفت تا رسید کنار چشمه ای. انار آخری پاره شد, دختر قشنگی از توش درآمد و نان و آب خواست.
پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «این دختر سراپا برهنه را که فقط یک گردنبند به گردن دارد نمی توانم ببرم به شهر. باید اول بروم و برایش لباس بیارم.»
هر قدر دختر اصرار کرد که او را با خود ببرد, پسر قبول نکرد. به دختر گفت «همین جا بمان زود می روم و بر می گردم.»
و تنها راه افتاد سمت شهر.
ادامه مطلب ...