-
داستان زیبای مرغ توفان
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1391 02:05
روزی بود و روزگاری بود. مردی بود به اسم یوسف که از اول جوانی شیفته و شیدای پول بود و چندان طول نکشید که پول و پله ای به هم زد. روز به روز کسب و کارش بیشتر رونق گرفت و ثروتمندترین مرد شهر شد. اما, به جای اینکه ثروت برایش آسایش بیاورد, برایش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمی دانست با آن همه مال و منالی که گرد آورده بود چه...
-
داستان روزی که امیر کبیر به شدت گریست
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 14:51
سال 1264 قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که...
-
داستان زیبای قصه رمال باشی دروغی
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 14:49
در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی فقیر بودند و دو ماهی می شد که زن از بی پولی نرفته بود حمام. یک روز, زن به شوهرش گفت «آخر تو چه جور شوهری هستی که نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام.» مرد از حرف زنش خجالت کشید و بعد از مدتی این در آن در زدن, به هر جان کندنی بود, ده شاهی جور کرد و داد به او. زن اسباب...
-
داستان زیبای دیوانگان
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 14:48
تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود. زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت. این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود. ر روزی از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شکر خدا آن قدر زنده ماندم که...
-
داستان زیبای مهرناز
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1391 21:04
یکی بود؛ یکی نبود؛ توی این بود و نبود دختر کوچولویی بود به اسم مهرناز که مادرش مرده بود و چون نمی توانست خوب به کار و بار خانه برسد, پدرش زن دیگری گرفته بود. یک سال گذشت. زن بابای مهرناز دختری به دنیا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز. فرحناز کمی که بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلی مهرناز نیست. زن بابا حسودیش شد و بنای ناسازگاری...
-
داستان زیبای خجه چاهی
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1391 21:03
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. زنی بود به اسم خدیجه که مردم اسمش را جمع و جورتر کرده بودند و به او می گفتند خجه. خجه خیلی خودپسند و پر حرف بود و مرتب از شوهرش انتظاراتی داشت که اصلاً با وضع زندگی و کسب و کار او جور درنمی آمد. همه شب که شوهرش خرد و خسته می آمد خانه, خجه به جای دلجویی و حرف های نرم, شروع می...
-
داستان زیبای پـیله ور
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 14:27
یکی بود؛ یکی نبود. پیله وری بود که یک زن داشت و یک پسر شیرخوار به نام بهرام. هنوز پسر را از شیر نگرفته بودند که پیله ور از دنیا رفت. ر زن پیله ور دیگر شوهر نکرد و هم و غمش را صرف بزرگ کردن پسرش کرد. ر کم کم هر چه در خانه داشت فروخت خرج کرد و تا بهرام را به هیجده سالگی رساند دیگر چیزی براش باقی نماند, مگر سیصد درم پول...
-
راه و بی راه
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 14:24
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد راست و درستی بود که مردم به او راه می گفتند. ر راه, روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و بار و بندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازه شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند. ر یک میدان آن طرفتر دید یک سوار...
-
داستان زیبای پرنده آبی
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 21:16
یکی بود؛ یکی نبود. در روزگار قدیم پادشاهی بود که اجاقش کور بود و هر قدر نذر و نیاز کرده بود صاحب فرزند نشده بود. ر روزی از روزها, پادشاه در آینه نگاه کرد ودید ریشش سفید شده. از غصه آه کشید و آینه را محکم زد زمین. در این موقع درویشی آمد تو. گفت «قبله عالم به سلامت! چرا افسرده حالی؟» ر پادشاه گفت «ای درویش! چرا افسرده...
-
داستان زیبای گل خندان
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 11:21
یکی بود؛ یکی نبود. تاجر معتبر و صاحب نامی بود که مردم خیلی قبولش داشتند و هر کس پول یا جواهری داشت که می ترسید پیش خودش نگه دارد, آن را می برد و پیش تاجر امانت می گذاشت. یک روز برای تاجر خبر آوردند «چه نشسته ای که دکان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.» با این خبر انگار دنیا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو...
-
جان من و جان تو
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 22:53
گوش فلک کر شد از قصه هجران تو بس که تطاول کشید دل سر پیمان تو گر چه بود یاد تو مونس روز و شبم دل شده بازیچه لعبت چشمان تو بگذر از این خسته و دلشده بی رمق غربت و دردم همه حاصل درمان تو یاد خود از ما ستان ای مه دیر آشنا بگذر از افسانه ام جان من و جان تو نقش تو در دیده و دل شده لبریز تو این همه از شوکت فتنه فتان تو سرو...
-
نخستین زنی که به زبان فارسی شعر گفته است
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 20:05
"رابعه قزداری" نخستین زن شاعر فارسی گوی، مشهور به مگس رویین و ملقب به "زین العرب"، دختر کعب، امیر بلخ و از اهالی قزدار (قصدار، خضدار، شهری قدیمی واقع میان سیستان، مکران و بست) و معاصر "رودکی" بود. تذکره ها شرح حال و نمونه های شعر او را بعنوان نخستین زن شاعر فارسی گوی آورده و مقام بلند او...
-
نخستین زنی که به زبان فارسی شعر گفته است
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 20:05
"رابعه قزداری" نخستین زن شاعر فارسی گوی، مشهور به مگس رویین و ملقب به "زین العرب"، دختر کعب، امیر بلخ و از اهالی قزدار (قصدار، خضدار، شهری قدیمی واقع میان سیستان، مکران و بست) و معاصر "رودکی" بود. تذکره ها شرح حال و نمونه های شعر او را بعنوان نخستین زن شاعر فارسی گوی آورده و مقام بلند او...
-
نقاشی با موضوع مراقبت
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 20:01
نقاش فرشته یمینی شریفی ساری ساز
-
نقاشی پروانه یموت مقدم
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 19:58
-
نقاشی طوطی و بقال اثر افسانه یزدی نیا
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 19:44
گواش
-
داستان زیبای شاه و وزیر
جمعه 6 بهمنماه سال 1391 19:15
روزی بود؛ روزگاری بود. شهری بود؛ شهریاری بود. ر پادشاهی بود بود و زنی داشت که از خوشگلی لنگه نداشت. اما از بخت بد, وزیر پادشاه خیلی بد چشم و بد چنس بود و و عاشق زن پادشاه بود. ر وزیر می دانست اگر این راز را به کسی بروز دهد و به گوش پادشاه برسد, پادشاه طوری شقه شقه اش می کند که تکه بزرگش گوشش باشد. این بود که رازش را...
-
داستان زیبای به دنبال فلک
جمعه 6 بهمنماه سال 1391 19:15
مرد فقیری بود که آه در بساط نداشت و به هر دری که می زد کار و بارش رو به راه نمی شد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فکر کرد چه کند, چه نکند و آخر سر نتیجه گرفت باید برود فلک را پیدا کند و علت این همه بدبختی را از او بپرسد. ر خرت و پرت مختصری برای سفرش جور کرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بیابانی به گرگی رسید. گرگ...
-
داستان زیبای سرنوشتی که نمی شد عوضش کرد
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1391 21:46
روزی, روزگاری شاهی رفت شکار و به آهوی خوش خط و خالی برخورد. شاه داد زد «دوره اش کنید! می خواهم او را زنده بگیرم.» ر همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتی دید محاصره شده, جفت زد از بالای سر شاه پرید و در رفت. شاه گفت «خودم تنها می روم دنبالش؛ کسی همراه من نیاید. ر » و سر گذاشت بیخ گوش اسبش و مثل باد از پی آهو تاخت....
-
داستان زیبای پرنده طلایی
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1391 21:45
روزی, روزگاری پیرمرد و پیرزن فقیری در آسیاب خرابه ای زندگی می کردند. ر سال های سال بود که پیرمرد پرنده می گرفت می برد بازار می فروخت و از این راه زندگی فقیرانه اش را می گذراند. ر روزی از روزها, وقتی رفت دامش را جمع کند, دید پرنده طلایی قشنگی افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توی توبره اش که یک دفعه قفل...
-
تصاویر زیبای روستای هجیج - کرمانشاه
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1391 08:37
روستای هجیج از توابع بخش نوسود شهرستان پاوه در استان کرمانشاه است و در درهای زیبا و در جنگلی انبوه قرار گرفته است این روستا از جمله پرجاذبهترین نقاط استان کرمانشاه و از مناطق دیدنی اورامانات است و در 25 کیلومتری شهرستان پاوه قرار دارد. روستای هجیج یکی از روستاهای پلکانی است با کوههای سنگی، مناظرسرسبز، چشمههای...
-
داستان زیبای شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 15:35
در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت, غصه اش بیشتر می شد. یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده. از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم...
-
قصه پسر تاجر
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 15:35
تاجر ثروتمندی بود که فقط یک بچه داشت و این بچه پسری بود خیلی نااهل و بی خیال. همیش ه خدا دنبال کارهای بد می رفت و با کسانی رفاقت می کرد که نه به درد دنیا می خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصیحتش می کرد با رفقای ناباب راه نرو, فایده نداشت. با این گوش می شنید و از آن گوش در می کرد. ر تاجر خیلی غصه می خورد و مرتب می...
-
داستان زیبای هفت برادران
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1391 22:28
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی بود که هفت تا پسر داشت و خیلی غصه می خورد چرا دختر ندارد. ر مدتی گذشت و برای بار هشتم حامله شد. وقتی می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد, پسرانش گفتند «ما می رویم شکار. اگر دختر زاییدی, الک را جلو در آویزان کن تا ما برگردیم خانه و اگر باز هم پسر به دنیا آوردی تفنگ را آویزان...
-
داستان زیبای مکر و حیله زن
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1391 22:27
روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن. ر زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید «داری چی می نویسی؟» ر مرد جواب داد «دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند.» ر زن گفت «ای مرد! تو خودت نمی توانی...
-
تصویز کوه مانشت در استان ایلام
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1391 22:10
کوه مانشت در 6 کیلومتری شمال شرقی ایلام واقع شده و ارتفاع آن 2629 متراست از این کوه ، رودخانه های مورت و آسا زنگان سرچشمه می گیرند . این کوه از شمال غربی به کوه بانکول و از جنوب غربی به کوه گاوه راه متصل است و دامنه های شرقی و غربی آن را جنگل های بلوط پوشانیده است . آدرس :6 کیلومتری شمال شرقی ایلام
-
داستان زیبای کچل و شیطان
شنبه 30 دیماه سال 1391 08:16
یکی بود؛ یکی نبود. کچلی بود که برای مردم گاو می چراند و همه از کارش خیلی راضی بودند. ر یک روز که گاودارها دور هم جمع شده بودند و از این در و آن در حرف می زدند, صحبت به کاردانی و لیاقت کچل کشید. یکی گفت «بیایید برای کچل فکری بکنیم و برایش زنی دست و پا کنیم.» ر همه این حرف را تصدیق کردند؛ و بعد از گفت و گوی مفصل دختر...
-
داستان زیبای علی بهانه گیر
شنبه 30 دیماه سال 1391 08:15
روزگاری در همین شهر خودمان مردی بود که همه به او می گفتند علی بهانه گیر. ر علی بهانه گیر یازده تا زن داشت که هر کدام را به یک بهانه ای زده بود ناقص کرده بود؛ طوری که وقتی زن ها می خواستند بروند حمام, پول و پله ای می دادند به حمامی و حمام را قوروق می کردند که پیش این و آن خجالت نکشند. ر از قضا یک روز که زن های علی...
-
داستان زیبای سنگ صبور
پنجشنبه 28 دیماه سال 1391 21:57
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. هر چه رفتیم راه بود؛ هر چه کندیم چاه بود؛ کلیدش دست ملک جبار بود! زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه. فاطمه هر وقت می رفت مکتب که پیش ملاباجی درس بخواند, در راه صدایی به گوشش می رسید که «نصیب مرده فاطمه.» دختر مات و متحیر می ماند. به دور و برش نگاه می کرد و با خودش می...
-
داستان زیبای دختران انار
پنجشنبه 28 دیماه سال 1391 21:57
روزی بود؛ روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچه دار نمی شد. یک روز نذر کرد اگر بچه دار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد برای ماهی های دریا. از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت. یک سال, دو سال, پنج سال گذشت و...