شاه طهماسب و شاه عباس ( راوی: سید موسی رشیدی، 70 ساله ساکن شوش دانیال )
شاه طهماسب چـند تا زن داشت که یکی از آنها را خیلی خیلی دوست داشت. از قضای روزگار رمال دربار عاشق همین زن شده بود. اما به هر دری که زد و هر کاری که کرد زن زیر بار او نرفت که نرفت. رمال هم کینه او را به دل گرفت.
مدتی گذشت، زن حامله شد و پسری به دنیا آورد که از بس زیبا بود چشم خلایق از دیدنش خیره می ماند. با آمدن این زن عشق و علاقه شاه طهماسب به آن زن بیشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود یک شب یواشکی به بالین پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد؛ چاقو را هم انداخت توی جیب مادر بچه! صبح که شد خبر به شاه رسید که دیشب سر بچه را بریده اند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بیاندازد و قاتل بچه را پیدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هی دو سه بار زیر لب آه کشید و زمزمه کرد و هی با خود گفت نه نه ممکن نیست! مگر میشود؟ نه اصلا شدنی نیست! و خلاصه چند بار رمل انداخت و همان ادا و اطوارها را درآورد.
شاه که از فرط عصبانیت مثل مار زخمی ره خود می پیچید، حوصله اش سر رفت و داد کشید آخر بگو ببینم چه می بینی که اینقدر آه و واویلا می کنی؟ قاتل کیست؟ رمال هم که دید نقشه اش خوب گرفته و تیرش به هدف خورده است گفت قبله عالم به سلامت باد. اینگونه که از رمل پیداست مادر بچه، قاتل است. او بچه را کشته است! شاه طهماسب این را که شنید فریاد زد چه می گویی؟ مگر می شود؟ رمال گفت تعجب و آه و واویلای من هم از این بود! اما خودتان که دیدید چند بار رمل انداختم و رمل این را نشان داد. حالا هر تصمیمی می گیرید بگیرید که دیگر از من کاری ساخته نیست. شاه طهماسب دستور داد رفتند به اتاق و گشتند و چاقوی خونین را از جیب مادر بچه پیدا کردند. زن هر چه قسم خورد و آیه آورد و الحاح کرد فایده نداشت و نکرد. شاه طهماسب چون زن را خیلی دوست داشت او را نکشت و فقط دستور داد او را از قصر اخراج کردند.
اما چون همه نوکرها و کلفت های دربار از دست زن جز خیر و خوبی هیچ چیز دیگری ندیده بودند، در بیرون کردن زن طفره رفتند تا اینکه قرعه این کار به نام رمال باشی خورد. رمال باشی هم از خدا خواسته زن را برداشت و بیرون برد. در بین راه رو بزن کرد و گفت حالا دیگر در اختیار من هستی و باید زن من بشوی والا بلایی به سرت می آورم که مرغن هوا به حالت گریه کنند. زن بینوا که می دانست همه این بلاها که بر سرش آمده زیر سر رمال باشی خائن است، گفت هر کاری می خوای بکن. پس از بچه نازنینم می خواهم روی دنیا نباشم. رمال هر چه اصرار و الحاح کرد دید فایده ای ندارد. آخر کار، جفت چشمهای زن بیچاره را از کاسه درآورد و او را همراه با جنازه سر بریده پسرش تک و تنها گذاشت توی بیابان و برگشت به کاخ.
زن تنها و نالان ماند و داشت به درگاه خدا الحاح و نیاز می کرد که ناگهان سواری از راه رسید و از زن پرسید اینجا چه می کنی؟ زن گفت همانطور که می بینی کور شده ام و جفت چشمهایم را درآورده اند، سر پسرم را هم بریده اند. سوار از اسب آمد پائین و چشمهای زن را برداشت و گذاشت سر جایش، سر بچه را هم گذاشت روی تنش، بهد دعائی کرد و وردی خواند؛ در یک چشم بر هم زدن زن بینا و پسرش زنده شد. زن به دست و پای سوار افتاد و اسم و رسمش را پرسید. سوار گفت من حضرت عباس هستم. بعد به زن گفت ای زن زودتر به کربلا برو و آنجا ساکن شو و اسم پسرت را هم عباس بگذار و از این حکایت هم به کسی نگو تا موقعش.
خلاصه زن خدا را شکر کرد و با بچه اش عباس راه افتاد و رفت تا رسید به کربلا. آنجا ماند و ناشناس زندگی کرد. سالها گذشت تا عباس بزرگ شد. روزی از روزها مادر عباس کمی پول داد به او تا برود نفت و فانوس بخرد. عباس سر راه بازار رفت توی حرم امام حسین تا زیارتی بکند. همینکه رفت توی حرم، درویشی را دید که مشغول مدح امام حسین بود و با صدای خیلی قشنگی مداحی می کرد. عباس که خیلی از صدای گرم درویش خوشش آمده بود همه پول را داد به او و برای اینکه مادرش نفهمد کمی از آب حوض حرم را توی فانوس ریخت و برگشت به خانه. تا رسید به خانه فانوس را داد به مادرش و تندی رفت توی رختخواب و خود را به خواب زد که اگر فانوس روشن نشد و مادرش فهمید که بجای نفت، آب توی آن است، او را دعوا نکند. اما به حکم خدا و از برکت امام حسین آن شب فانوس بهتر از هر شبی می سوخت و روشن تر و پرنورتر بود. صبح که عباس بیدار شد مادرش از او پرسید نفت دیشب را از کجا خریدی؟ هر روز برو از همان جا بخر. عباس که فکر می کرد مادرش از روی طعنه و تمسخر این را می گوید از ترس هر چه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. اما دید که مادرش دروغ نگفته و فانوس روشنتر از همیشه می سوزد. از آن به بعد عباس مداح امام حسین شد و هر روز به حرم می رفت و با صدای رسای خود در مدح امام حسین و دیگر امامان شعر می خواند.
روزها گذشت تا اینکه روزی شاه طهماسب پادشاه ایران به قصد زیارت آمد به کربلا. از قضا رمال باشی هم با او بود. وقتی زیارت شاه طهماسب تمام شد صدای پسرک مداح که با شیرینی و گرمی بسیار می خواند، به گوش او رسید. شاه دستور داد او را حاضر کردند و خلعت بسیار قشنگی به او پوشاندند و مقداری سکه نیز به او دادند و روانه اش کردند. عباس با خوشحالی به خانه آمد و حکایت را برای مادرش تعریف کرد.
فرای آن روز پسرک بازهم در حرم مداحی کرد. شاه طهماسب دوباره او را احضار کرد و این بار از او خواست که شب را پیش او بماند و برایش مدح بخواند. اما عباس گفت من اول باید از مادرم اجازه بگیرم. شاه طهماسب او را به خانه فرستاد تا به مادرش بگوید که امشب مهمان شاه است. اما مادر عباس قبول نکرد و گفت برو به شاه بگو این تویی که به شهر ما آمدی و مهمان ما هستی، اگر قدم رنجه کنی و بر ما منت بگذاری فبهاالمراد! عباس برگشت و حرف مادرش را به شاه گفت. شاه هم پذیرفت و شب مهمان عباس و مادرش شد. از قدرت خداوند غذای کمی که مادر عباس پخته بود کم نیامد و همه همراهان شاه از همان دیگ کوچک غذا خوردند و سیر شدند!
شام که تمام شد شاه طهماسب که از کرامت آن زن و پسرش عباس پیش خدا و امام حسین آگاه شده بود؛ از زن خواست که قصه زندگی خودش را برای او تعریف کند، تا همه بفهمند که آن زن چطور مورد نظر و لطف خدا و امامان قرار گرفته.
زن آهی کشید و گفت قصه من دراز است و سرتان را درد می آورد از آن بگذرید؛ اما شاه طهماسب اصرار کرد. بالاخره زن با این شرط که در حین گفتن قصه اش هیچ کس حق خروج از خانه را ندارد راضی شد که قصه اش را بگوید. شاه طهماسب هم دستور داد تمام درهای خانه را بستند و پشت هر در دو تا نگهبان گذاشت.
بعد زن شروع کرد و همه حکایت خود را از زندگی در کاخ شاه و عاشق شدن رمال باشی به او و کشته شدن پسرش و اخراج خودش و کور شدنش و معجزه حضرت عباس و ... همه را نقل کرد و اشک ریخت. شاه طهماسب که قصه را شنید آه از نهادش برآمد و فهمید که این زن مومن و محترم و این پسر زیبا و خوش صدا زن و بچه خود او هستند. همان جا اول دستور داد سر رمال باشی نامرد را از تن جدا کردند. بعد سجده شکر به جای آورد و تاج پادشاهی را با دست خودش روی سر عباس گذاشت و او را جانشین خودش کرد.