در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت, غصه اش بیشتر می شد.
یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده. از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بکنم.»
وزیر گفت «ای قبله عالم! من دختری در پرده عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.»
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی بود که هفت تا پسر داشت و خیلی غصه می خورد چرا دختر ندارد. ر
مدتی گذشت و برای بار هشتم حامله شد. وقتی می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد, پسرانش گفتند «ما می رویم شکار. اگر دختر زاییدی, الک را جلو در آویزان کن تا ما برگردیم خانه و اگر باز هم پسر به دنیا آوردی تفنگ را آویزان کن که ما برنگردیم؛ چون دیگر بدون خواهر طاقت نداریم پا به این خانه بگذاریم.» ر
پسرها این را گفتند و از خانه رفتند بیرون. ر
طولی نکشید که زن دختر زایید و خیلی خوشحال شد. به زن برادرش گفت «بی زحمت الک را آویزان کن جلو در؛ الان است که پسرانم برگردند.» ر
ولی زن برادرش که بچه نداشت, حسودی کرد و به جای الک تفنگ را آویخت. ر
پسرها وقتی برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ, از همان جا راهشان را کج کردند؛ پشت به خانه و رو به بیابان رفتند و دیگر پیداشان نشد. ر
سال ها گذشت و دختر بزرگ شد.ادامه مطلب ...
روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن. ر
زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید «داری چی می نویسی؟» ر
مرد جواب داد «دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند.» ر
ادامه مطلب ...