یکی بود؛ یکی نبود. پیله وری بود که یک زن داشت و یک پسر شیرخوار به نام بهرام. هنوز پسر را از شیر نگرفته بودند که پیله ور از دنیا رفت. ر
زن پیله ور دیگر شوهر نکرد و هم و غمش را صرف بزرگ کردن پسرش کرد. ر
کم کم هر چه در خانه داشت فروخت خرج کرد و تا بهرام را به هیجده سالگی رساند دیگر چیزی براش باقی نماند, مگر سیصد درم پول نقره که برای روز مبادا گذاشته بود. ر
یک روز اول صبح, بهرام را از خواب بیدار کرد و گفت «فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنیا بسته و مادرت پای تو بیوه نشسته. شکر خدا هر جور که بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بد دنیا ساختم و اسم شوهر نیاوردم تا تو را به این سن و سال رساندم. حالا دیگر باید زندگی را رو به راه کنی و کسب و کار پدرت را پیش بگیری. بروی بازار, از یک دست چیزی بخری و از دست دیگر چیزی بفروشی و پول و پله ای پیدا کنی که بتوانیم چرخ زندگیمان را بگردانیم.» ر
بعد رفت از بالای رفت کیسه ای را آورد. گرد و خاکش را تکاند. درش را واکرد و صد درم از توی آن درآورد داد به بهرام. گفت «این را بگیر و به امید خدا کارت را شروع کن .» ر
بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بیرون و به طرف بازار راه افتاد. ر
داشت از چار سوق بازار می گذشت که دید چند جوان گربه ای را کرده اند تو کیسه و گربه یک بند ونگ می زند. بهرام رفت جلو پرسید «چرا بی خودی جانور بیچاره را آزار می دهید؟» ر
جوان ها جواب دادند «نمی خواهد دلت به حالش بسوزد! الان می بریم می اندازیمش تو رودخانه و راحتش می کنیم.» ر
بهرام گفت «این کار چه فایده ای دارد؟ در کیسه را وا کنید و بگذارید حیوان زبان بسته هر جا که می خواهد برود.»ر
گفتند «اگر خیلی دلت می سوزد, صد درم بده به ما, گربه مال تو.» ر
بهرام صد درمش را داد و گربه را از کیسه درآورد و آزاد کرد. ر
گربه به بهرام نگاه محبت آمیزی کرد؛ خودش را به پای او مالید؛ پاش را بوسید و گفت «خوبی هیچ وقت فراموش نمی شود.» ر
و راهش را گرفت رفت و از آن به بعد گاهی به بهرام سر می زد. ر
تنگ غروب, بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسید «بگو ببینم چه کردی؟ چه خریدی؟ چه فروختی؟» ر
بهرام هر چه را که آن روز در بازار دیده بود بی کم و زیاد تعریف کرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چیزی به او نگفت. ر
فردا صبح, مادر گفت «پسرجان! دیروز پولت را دادی و جان جانوری را خریدی؛ اما بهتر است بیشتر به فکر گذران زندگی خودمان باشی. امروز صد درم دیگر می دهم به تو که بروی بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزیمان را در بیاری.» ر
بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار. ر
نرسیده به میدان شهر دید چند جوان به گردن سگی قلاده انداخته اند و به ضرب چوب و چماق او را می برند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت «این سگ را کجا می برید؟» ر
گفتند «می خواهیم ببریم از بالای باروی شهر پرتش کنیم پایین.» ر
بهرام گفت «این کار چه فایده دارد؟ قلاده از گردنش بردارید و بگذارید این حیوان باوفا برای خودش آزاد بگردد.» ر
گفتند «اگر خیلی دلت به حالش می سوزد صد درم بده آزادش کن.» ر
بهرام صد درهم داد و سگ را آزاد کرد. ر
سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دم جنباند و گفت «ای آدمی زاد شیر پاک خورده! خوبی کردی, خوبی خواهی دید.» ر
و از آن به بعد گاهی به بهرام سر می زد. ر
بهرام غروب آن روز هم, مثل دیروز, شرمنده و دست خالی برگشت خانه. مادرش وقتی شنید بهرام دوباره پولش را از دست داده غصه دار شد و با او تندتر از روز پیش صحبت کرد. ر
روز سوم, مادر بهرام صد درم داد به او و گفت «امروز دیگر روز کسب و کار است. اگر این صد درم را هم از دست بدهی دیگر آه نداریم که با ناله سودا کنیم.» ر
بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه این طرف و آن طرف گشت چیزی برای خرید و فروش پیدا نکرد. نزدیک غروب رفت کنار دیواری نشست تا کمی خستگی در کند که دید سه چهار نفر دارند هیزم جمع می کنند و می خواهند جعبه ای را آتش بزنند. پرسید «توی این جعبه چی هست که می خواهید آن را آتش بزنید؟»
جواب دادند «یک جانور قشنگ و خوش خط و خال.» ر
گفت «این کار را نکنید. آزادش کنید برود دنبال کار خودش.» ر
گفتند «اگر خیلی دلت به حالش می سوزد صد درم بده, این جعبه مال تو. آن وقت هر کاری می خواهی با آن بکن.»ر
بهرام نتوانست طاقت بیاورد و پول هاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واکند, گفتند «اینجا نه! ببر بیرون شهر درش را واکن.» ر
بهرام جعله را برد بیرون شهر و تا درش را باز کرد, دید ماری از توی آن خزید بیرون. ترسید و خواست فرار کند که مار گفت «چرا می خواهی فرار کنی؟ ما هیچ وقت به کسی که به ما آزار نرسانده, آزار نمی رسانیم. به غیر از این, تو جانم را نجات داده ای و من مدیون تو هستم.» ر
بهرام سر به گریبان روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت. مار پرسید «چرا یک دفعه غصه دار شدی و زانوی غم بغل گرفتی؟» ر
بهرام سرگذشتش را برای مار تعریف کرد و آخر سر گفت «حالا مانده ام که با چه رویی بروم خانه.» ر
مار گفت «غصه نخور! همان طور که تو به من کمک کردی, من هم به تو کمک می کنم.» ر
بهرام گفت «از دست تو چه کمکی ساخته است؟» ر
مار گفت «پدر من رییس مارهاست و به او می گویند کیامار و جز من فرزندی ندارد. تو را می برم پیش او و شرح می دهم که تو چه جور جانم را نجات دادی و نگذاشتی بچه یکی یک دانه اش در آتش بسوزد و خاک و خاکستر شود. آن وقت پدرم از تو می پرسد به جای این همه مهربانی چه چیزی می خواهی به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سلیمان را می خواهم. اگر خواست چیز دیگری به تو بدهد قبول نکن. رو حرفت بایست و بگو همان چیزی را می خواهم که گفتم.» ر
بهرام قبول کرد. مار او را برد پیش پدرش و هر چه را که به سرش آمده بود از سیر تا پیاز تعریف کرد. ر
ادامه مطلب ...
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد راست و درستی بود که مردم به او راه می گفتند. ر
راه, روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و بار و بندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازه شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند. ر
یک میدان آن طرفتر دید یک سوار دیگر هم دارد می رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که همسفری پیدا کرده و سختی راه برایش آسان می شود. کمی که رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسید «اسم شریفت چیست؟» ر
مرد جواب داد «بی راه.» ر
راه گفت «این دیگر چه جور اسمی است؟» ر
مرد گفت «من چه کار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه ام روم گذاشته اند.» ر
راه خیلی تعجب کرد؛ اما دیگر چیزی نگفت. ر
بی راه گفت «این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟» ر
راه گفت «اسم من راه است.» ر
راه و بی راه همین طور رفتند تا رسیدند به چشمه ای که درخت پر سایه ای کنارش بود. نگاه کردند دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت «اینجا جای با صفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم.» ر
بی راه گفت «چه عیبی دارد!» ر
بعد, پیاده شدند. ر
بی راه گفت «ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره ات را واکن, هر چه هست با هم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.» ر
راه گفت «خیلی هم خوب است. ما که با هم این حرف ها را نداریم.» و سفره نانش را واکرد و قمقمه آبش را گذاشت وسط. ر
چند روزی که گذشت ته و توی سفره راه درآمد و نوبت رسید به بی راه که مرد و مردانه سفره اش را جلو رفیق راهش واکند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بی راه این کار را نکرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی رفت گوشه ای, پشتش را کرد به او و غذاش را خورد. ر
راه دو روز صبر کرد و به روی خودش نیاورد. آخر سر از گشنگی بی طاقت شد. گفت «رفیق! قرارمان این نبود.» ر
بی راه گفت «هر چه حسابش را کردم, دیدم اگر تو را شریک آب و نان خودم بکنم, آذوقه ام زودتر تمام می شود و گرسنه می مانم.» ر
راه دلتنگ شد. گفت «حالا که این جور است, من دیگر آبم با تو به یک جو نمی رود.» ر
ادامه مطلب ...
یکی بود؛ یکی نبود. در روزگار قدیم پادشاهی بود که اجاقش کور بود و هر قدر نذر و نیاز کرده بود صاحب فرزند نشده بود. ر
روزی از روزها, پادشاه در آینه نگاه کرد ودید ریشش سفید شده. از غصه آه کشید و آینه را محکم زد زمین. در این موقع درویشی آمد تو. گفت «قبله عالم به سلامت! چرا افسرده حالی؟» ر
ادامه مطلب ...
یکی بود؛ یکی نبود. تاجر معتبر و صاحب نامی بود که مردم خیلی قبولش داشتند و هر کس پول یا جواهری داشت که می ترسید پیش خودش نگه دارد, آن را می برد و پیش تاجر امانت می گذاشت.
یک روز برای تاجر خبر آوردند «چه نشسته ای که دکان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.»
با این خبر انگار دنیا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نیاورد.
شب که شد به حساب و کتابش رسیدگی کرد. دید آنچه براش مانده فقط جواب طلبکارها را می دهد و برای خودش چیزی نمی ماند.
تاجر, جارچی فرستاد تو کوچه و بازار جار زد که هر کس از او طلب دارد بیاید و طلبش را تمام و کمال بگیرد. دو سه نفر از دوستان و آشنایان تاجر به او گفتند «این چه کاری است که می کنی؟ همه دیدند که دار و ندارت سوخت و هر چه داشتی تلف شد و کسی انتظار ندارد که مالش را پس بدهی.»
تاجر گفت «من مال مردم خور نیستم. هر طور شده باید طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.»
طلبکارها صدای جارچی را که شنیدند, رفتند خانه تاجر و گفتند «ای مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بین نرفته که جارچی فرستاده ای این ور آن ور و از مردم می خواهی بیایند طلبشان را بگیرند؟»
تاجر گفت «چرا! اما آن قدر برایم مانده که بدهی هام را بدم و زیر دین کسی نمانم.»
طلبکارها وقتی این طور دیدند, یکی یکی و دسته دسته آمدند سروقت تاجر و تاجر حساب و کتاب همه را روشن کرد و آخر سر خانه و اسباب زندگیش را فروخت و داد به طلبکارها؛ طوری که یک پاپاسی برای خودش نماند.
کار تاجر کم کم از نداری به جایی رسید که نتوانست پیش کس و ناکس سردربیارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت کنج خرابه ای منزل کرد؛ جایی که نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی و صدایی به غیر از صدای سگ و زوزه شغال نمی آمد.
از آن به بعد, دوست و آشنا که سهل است, قوم و خویش ها هم سراغی از تاجر نگرفتند. حتی خواهر زن تاجر که در روزهای خوش صبح تا شب در خانه آن ها پلاس بود و برای خودش لفت و لیس می کرد, یادی از خواهرش نکرد و یک دفعه نگفت من هم خواهری دارم, شوهر خواهری دارم؛ خوب است برم ببینم کجا هستند و چه جوری روزگار می گذرانند.
بگذریم! تا زندگی این زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و کیا بیایی داشتند خداوند بچه ای به آن ها نداده بود, اما تا افتادند به آن روز سیاه, زن باردار شد. چند صباحی که گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «این طور که پیداست امشب بارم را می گذارم زمین. پاشو برو هر طور شده کمی روغن چراغ گیر بیار بریز تو چراغ موشی که اقلاً ببینم چه کار می خوام بکنم.»
مرد گفت «ای خدا! حالا که چندرغاز تو جیب ما پیدا نمی شود, چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادی که برای خودمان برو بیایی داشتیم و دستمان به دهنمان می رسید.»
زن گفت «قربانش بروم؛ خدا لجباز است. پاشو برو بلکه گشایشی تو کارمان پیدا شد و توانستی روغن چراغ گیر بیاری.»
مرد پاشد رفت شهر, اما مثل نختاب سر کلاف گم کرده نمی دانست چه کار کند. آخر سر رفت تو مسجد؛ سرش را گذاشت روی سنگی و از بس که فکر کرد خوابش برد.
از آن طرف, زن وقتی دید مردش برنگشته و درد دارد به او زور می آورد, با آه و ناله گفت «خدایا! حالا تک و تنها تو این خرابه چه کنم؟« که یک دفعه دید چهار زن چراغ به دست که صورتشان مثل برف سفید بود, آمدند تو خرابه و به او گفتند «ما همسایه شما هستیم.» بعد, او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنیا آوردند؛ قنداقش کردند. خواباندند کنار مادرش و گفتند «ما دیگر می رویم؛ اما هر کدام یادگاری به این دختر می دهیم.»
زن اولی گفت «این دختر هر وقت بخندد, گل از دهنش بریزد.»
دومی گفت «هر وقت گریه کند, مروارید غلتان از چشمش ببارد.»
سومی گفت «هر شب که بخوابد, یک کیسه اشرفی زیر سرش باشد.»
چهارمی گفت «هر وقت راه برود, زیر پای راستش یک خشت طلا و زیر پای چپش یک خشت نقره باشد.»
حالا بشنوید از مرد!
مرد همان طور که خوابیده بود, در عالم خواب شنید کسی می گوید «پاشو برو که مشکل زنت حل شده و یک دختر زاییده که چنین است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و دید زنش صحیح و سالم است و یک بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابیده. مرد پرسید «چطور زاییدی؟ کی بچه را به این خوبی قنداق کرده؟»
زن قصه اش را به تفصیل تعریف کرد و مرد کلی غصه خورد که چرا بی خودی از خانه رفته بیرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببیند.
آن شب با خوشحالی خوابیدند و صبح تا از خواب پا شدند, بچه را بلند کردند و دیدند زیر سرش یک کیسه اشرفی است و خدا را شکر کردند که حرف آن چهار زن درست از آب درآمد.
در این موقع, بچه گریه اش گرفت و به جای اشک, بنا کرد به ریختن مروارید غلتان.
مرد مقداری اشرفی و مروارید ورداشت رفت بازار, هر چه لازم داشت خرید. چند روز بعد هم با پول اشرفی هایی که جمع کرده بود, یک دست حیاط بیرونی و اندرونی خوب خریدند و زندگی را به خوبی و خوشی از سر گرفتند.
تمام قوم و خویش ها و آشنایان تاجر که او را به دست فراموشی سپرده بودند, کم کم آمدند به دستبوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر که هر وقت صحبت از خواهرش به میان می آمد خودش را می زد به کوچه علی چپ و آشنایی نمی داد, تا دید ورق برگشت, رویش را سنگ پا کرد و رفت افتاد به دست و پای خواهرش که «الهی قربانت بروم خواهرجان! این مدت که از تو دور بودم, از غصه خواب به چشمم نمی آمد و شب و روزم قاطی شده بود؛ اما چه کنم که دست تنگ بودم و نمی توانستم باری از دستت وردارم وگرنه خدا می داند بی تو آب خوش از گلوم نرفت پایین.»
خلاصه! خواهرزن تاجر باز هم پلاس شد تو خانه خواهرش و همه فکر و ذکرش این بود که سر نخی به دست بیارد و بفهمد این ها از کجا چنین دم و دستگاهی به هم زده اند.
چند سالی که گذشت, تاجر و زنش با خشت های نقره و طلا عمارت دیگری ساختند و دادند باغ زیبایی جلوش انداختند و در همه خیابان هاش آب نماهای سنگ مرمر و فواره طلا کار گذاشتند. بعد, آدم فرستادند به این طرف و آن طرف و از هر رقم گل و گیاهی که در آن دیار پیدا می شد اوردند در باغ کاشتند و چنان باغی درست کردند که هر کس چشمش می افتاد به آن فکر می کرد بهشت آن دنیا را آورده اند این دنیا.
روزی از روزها, پسر پادشاه آن ولایت داشت می رفت شکار که عبورش افتاد به نزدیک باغ تاجر. رفت جلو از در باغ نگاهی انداخت به درون آن و از دیدن آن همه گل های رنگ وارنگ و میوه های جورواجور تعجب کرد و بی اختیار وارد باغ شد و از باغبان پرسید «این باغ مال کیست؟»
باغبان گفت «مال فلان تاجر است.»
شاهزاده مثل آدم های خوابگرد راه افتاد تو باغ و همین که به عمارت نقره و طلا رسید, ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهی فقط اسمش را داده اند به ما و جاه و جلالش را داده اند به این تاجر .»
در این بین چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله ای که ایستاده بود رو ایوان عمارت و از قشنگی تا آن روز لنگه اش را ندیده بود.
شاهزاده یک خرده دیگر رفت جلو تا دختر را از نزدیک ببیند؛ اما دختر ملتفت شد؛ به پسر لبخندی زد و رفت تو اتاق.
شاهزاده به گل هایی که از دهن دختر ریخته بود بیرون و در هوا چرخ می خورد و می آمد پایین, نگاه کرد و هوش از سرش پرید و یک دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا یکراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن می خواهم.»
مادرش گفت «دختر چه کسی را می خواهی.»
پسر گفت «دختر فلان تاجر را.»
مادرش گفت «پسرجان! زن می خواهی, این درست؛ اما چرا دختر تاجر را می خواهی؟ مگر دختر قحط است؟ وزرای پدرت هر کدام چند تا دختر دارند یکی از یکی خوشگل تر. هر کدامشان را می خواهی بگو. اگر آن ها را هم نمی خواهی, دختر هر پادشاهی را می خواهی بگو, حتی اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.»
پسر گفت «الا و للا من همان دختر را می خواهم.»
مادرش گفت «باید به پدرت بگویم ببینم او چه می گوید.»
بعد, رفت پیش پادشاه. گفت «پسرت هر دو پاش را کرده تو یک کفش و می گوید برو دختر فلان تاجر را برام بگیر.»
پادشاه گفت «پسر من با فکر و با تدبیر است و هیچ وقت حرف بی ربطی نمی زند. بگذار هر طور که دلش می خواهد رفتار کند.»
زن پادشاه تا این حرف را شنید خواستگار فرستاد خانه تاجر.
تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم، از طرف پسر پادشاه برایت خواستگار آمده، چه جوابی بدهم؟»
گل خندان گفت «هر جوابی که خودت صلاح می دانی به او بده.»
و تاجر خواستگاری پسر پادشاه را قبول کرد.
فردای آن روز برای بله بران رفتند خانه تاجر و گفتند «پسر پادشاه می گوید هر قدر پول می خواهید بگویید تا بفرستیم.»
تاجر گفت «ما به پول احتیاج نداریم, همان نجابت پسر پادشاه برای ما بس است.»
آن وقت خانواده عروس و داماد شروع کردند به تهیه مقدمات عروسی.
در این بین خواهرزن تاجر به فکر افتاد به هر دوز و کلکی شده دختر خودش را به جای گل خندان جا بزند و بفرستد به خانه داماد. این بود که او هم شروع کرد به تهیه اسباب عروسی. روزها می رفت خانه خواهرش دل می سوزاند؛ برای او بزرگتری می کرد و شب ها دور از چشم این و آن می رفت عین وسایلی را که برای گل خندان خریده بودند, برای دخترش می خرید.
روزی که مجلس عقد برگزار شد, پسر پادشاه فهمید عروس خنده اش گل خندان, گریه اش مروارید غلتان, زیر قدم راستش خشت طلا, زیر قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زیر سرش یک کیسه اشرفی است و از آن به بعد عشق و علاقه اش به او بیشتر شد.
یک ماه بعد از عقد, پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد که عروس را با آن بیارند به قصر او.
تخت روان به خانه عروس که رسید, ولوله ای برپا شد که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ و چه کسی همراه عروس در تخت روان بنشیند.
خاله عروس خودش را انداخت جلو و گفت «تا خاله جان عروس هست به کس دیگری نمی رسد. من آرزوی چنین روزی را داشتم و خدا را شکر که نمردم و این روز را دیدم.»
این طور شد که خاله عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاهزاده.
تخت روان را که از خانه تاجر بیرون بردند, خاله عروس شیشه دوایی از جیبش درآورد داد به گل خندان و گفت «خاله جان! اگر می خواهی همیشه سفید بخت بمانی از این دوا را بخور.»
گل خندان دوا را گرفت و هرتی سر کشید.
کمی که گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمی دانم چرا یک دفعه از تشنگی جگرم گر گرفت.»
خاله گفت «چیزی نیست طاقت بیار.»
گل خندان گفت «دارم از تشنگی می میرم؛ یک کم آب برسان به من.»
خاله گفت «اینجا تو این صحرا آب از کجا بیارم؟»
کمی بعد, گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده که دارم می میرم.»
خاله گفت «اگر آب می خواهی باید از یک چشمت بگذری.»
گل خندان گفت «می گذرم!»
خاله یک چشمش را درآورد و به جای آب کمی شوراب به او داد.
گل خندان شوراب را خورد و بیشتر تشنه اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد, چی بخوردم دادی که تشنه تر شدم. زود آب برسان به من والا می میرم.»
خاله اش گفت «اگر باز هم آب می خواهی باید از آن چشمت هم بگذری.»
گل خندان که از زور عطش مثل مرغ سرکنده بال بال می زد, گفت «به جهنم! از این یکی هم گذشتم.»
خاله آن چشمش را هم درآورد و در بین راه گل خندان را انداخت تو یک چاه و دختر خودش را نشاند جای او. یک خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و یک کیسه اشرفی و سه چهار تا خشت نقره و طلا را که برای روز مبادا تهیه کرده بود, گذاشت دم دست.
به قصر داماد که رسیدند, کس و کار پسر پادشاه و غلام ها و کنیزها آمدند پیشواز و تا چشمشان افتاد به گل های خندان دور و بر چارقد عروس, خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستی خشت های طلا و نقره را زیر قدم های عروس گذاشت و طوری هنر دخترش را به رخ این و آن کشید که کنیزها و غلام ها یک صدا کل کشیدند و برای اینکه کسی عروس را چشم نزند, یکی یکی چنگ اسفند ریختند رو آتش.
پسر پادشاه دید این دختر مثل اولش دلچسب نیست و آن جلوه ای را که سر سفره عقد داشت, ندارد. از این گذشته, اصلاً نمی خندد که از دهانش گل بریزد.
یک شب, دختر را یک خرده قلقلک داد. دختر آن قدر خندید که نزدیک بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسید «پس کو آن گل های خندانت؟»
دختر همان طور که مادرش یادش داده بود, جواب داد «هر چیزی موقعی دارد.»
پسر پرسید «آن کیسه اشرفی چی شد که قرار بود هر شب زیر سرت باشد؟»
دختر باز هم جواب داد «هر چیزی موقعی دارد.»
روز بعد, به بهانه ای دختر را گریه انداخت و دید گریه اش هم مثل بقیة آدم ها اشک است. گفت «پس کو مروارید غلتان؟»
دختر باز حرفش را تکرار کرد و گفت «هر چیزی موقعی دارد.»
خلاصه! پسر پادشاه فهمید رودست خورده و این دختر همان دختری نیست که می خواست و از غصه دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. روز و شب از فکر کلاهی که سرش گذاشته بودند نمی آمد بیرون و خون خونش را می خورد؛ اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و مطلب را با مادرش یا کس دیگری در میان نگذاشت.
این ها را تا اینجا داشته باشید و حالا بشنوید از سرگذشت دختر اصل کاری.
گل خندان سه روز توی چاه ماند. روز چهارم باغبانی از آنجا رد می شد که دید از ته چاه صدای ناله می آید. فهمید آدم بخت برگشته ای افتاده تو چاه. رفت طناب آورد؛ یک سرش را بست به کمرش و یک سرش را داد به دست وردستش و رفت پایین. دید دختری با سه تا کیسة اشرفی تو چاه است. دختر و کیسه های اشرفی را ورداشت و آورد بیرون. از دختر پرسید «تو کی هستی و این کیسه های اشرفی اینجا چه کار می کند؟»
گل خندان ماجراش را از اول تا آخر برای باغبان شرح داد.
باغبان گفت «دیگر این حرف ها را به هیچ کس نگو تا ببینم چه پیش می آید.»
و گل خندان را برد تو باغ خودش.
روز بعد, دختر خندید و یک خرده گل خندان از دهنش ریخت بیرون. باغبان گل ها را جمع کرد؛ رفت نزدیک قصر پسر پادشاه و فریاد کشید «آی! گل خندان می فروشم.»
خاله صدای باغبان را شنید. از قصر آمد بیرون و صدا زد «آهای عمو! گل ها را چند می فروشی؟»
باغبان گفت «با پول نمی فروشم؛ با چشم می فروشم.»
خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله می کنم.»
بعد, رفت یکی از چشم های گل خندان را آورد داد به باغبان و به جای آن چند تا گل خندان گرفت.
باغبان چشم را برد داد به گل خندان و او هم آن را گذاشت تو کاسه چشمش.
گل خندان خیلی خوشحال شد؛ چون حالا دیگر یک چشم داشت و می توانست همه چیز را ببیند.
فردای آن روز, گل خندان کم گریه کرد و چند مروارید غلتان از چشمش غلتید پایین. باغبان مرواریدها را ورداشت برد دور و بر قصر شاهزاده و صدا زد «آهای! مروارید غلتان می فروشم.»
خاله تا صدا را شنید, از قصر آمد بیرون و گفت «آهای عمو! مرواریدها را چند می فروشی؟»
باغبان گفت «با پول معامله نمی کنم. با چشم معامله می کنم.»
خاله گفت «من هم به تو چشم می دهم.»
و رفت آن یکی چشم گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مروارید غلتان گرفت و خیلی خوشحال شد که مروارید غلتان افتاده به چنگش.
باغبان آن یکی چشم را هم بد داد به دختر و او هم آن را گذاشت تو کاسه چشمش و مثل روز اول صحیح و سالم شد. بعد, با خشت های نقره و طلا قصری ساخت عین قصری که قبلاً پدرش ساخته بود.
پسر پادشاه که دیگر چشم دیدن زنش را نداشت, وقت و بی وقت از قصر می زد بیرون و بی تکلیف به این طرف و آن طرف می رفت و وقت گذرانی می کرد. روزی گذرش افتاد به باغی که گل خندان در آن بود. رفت تو و دید این باغ با باغ تاجر مو نمی زند. در باغ راه افتاد. به عمارت که رسید دید همان دختری که در عمارت تاجر بود, نشسته تو ایوان. با خود گفت «مگر این دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشماش را مالید و فکر کرد شاید همه این ها را دارد در خواب می بیند؛ اما به باغبان که رسید, فهمید هر چه را که می بیند در بیداری است. از باغبان پرسید «این باغ مال کیست؟»
باغبان از بای بسم الله شروع کرد و همه واقعه را با آب و تاب برای او شرح داد.
پسر پادشاه فوری فرستاد پدر و مادر دختر و کس و کار خودش را خبر کردند و همان جا بساط عروسی را پهن کرد و هفت شبانه روز زدند و رقصیدند و خوردند و نوشیدند. بعد, آن قصر را گذاشت برای باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش.
شاهزاده فرستاد خاله گل خندان را آوردند. گفت «ای بدجنس! در حق این دختر نازنین این همه ستم کردی و عاقبت دستت رو شد. حالا بگو ببینم اسب دونده می خواهی یا شمشیر برنده؟»
خاله وقتی دید دیگر کار از کار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت «شمشیر برنده به جان خودتان, اسب دونده می خواهم.»
پسر پادشاه داد گیس خاله را بستند به دم اسب و اسب را ول کردند به صحرا.
قصه ما به سر رسید؛
کلاغه به خونه ش نرسید.