روزی بود؛ روزگاری بود. شهری بود؛ شهریاری بود. ر
پادشاهی بود بود و زنی داشت که از خوشگلی لنگه نداشت. اما از بخت بد, وزیر پادشاه خیلی بد چشم و بد چنس بود و و عاشق زن پادشاه بود. ر
وزیر می دانست اگر این راز را به کسی بروز دهد و به گوش پادشاه برسد, پادشاه طوری شقه شقه اش می کند که تکه بزرگش گوشش باشد. این بود که رازش را در دل نگه داشته بود و شب و روز نقشه می کشید به هر وسیله ای شده پادشاه را پس بزند و خودش بنشیند جای او و از این راه به وصال زن پادشاه برسد. ر
روزی از روزها, درویش دنیا دیده ای آمد به شهر. درویش هر روز در میدان شهر معرکه می گرفت و کارهایی می کرد که همه انگشت به دهان می ماندند. طولی نکشید که خبر رسید به گوش پادشاه. پادشاه وزیر را خواست و گفت «برو ببین این درویش چه کار می کند و برای چه آمده اینجا.رادامه مطلب ...
مرد فقیری بود که آه در بساط نداشت و به هر دری که می زد کار و بارش رو به راه نمی شد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فکر کرد چه کند, چه نکند و آخر سر نتیجه گرفت باید برود فلک را پیدا کند و علت این همه بدبختی را از او بپرسد. ر
خرت و پرت مختصری برای سفرش جور کرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بیابانی به گرگی رسید. گرگ جلوش را گرفت و گفت «ای آدمی زاد دوپا! در این بر بیابان کجا می روی؟» ر
مرد گفت «می روم فلک را پیدا کنم. سر از کارش در بیاورم و علت بدبختیم را از او بپرسم.» ر
گرگ گفت «تو را به خدا اگر پیداش کردی اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد می کند. چه کار کنم که سر دردم خوب بشود.» ر
مرد گفت «اگر پیداش کردم, پیغامت را می رسانم.» ر
و باز رفت و رفت تا رسید به پادشاهی که در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهای! از کجا می آیی و به کجا می روی؟» ر
مرد جواب داد «رهگذرم. دارم می روم فلک را پیدا کنم و از سرنوشتم باخبر شوم.» ر
پادشاه گفت «اگر پیداش کردی بپرس چرا من همیشه در جنگ شکست می خورم.» ر
ادامه مطلب ...
روزی, روزگاری شاهی رفت شکار و به آهوی خوش خط و خالی برخورد. شاه داد زد «دوره اش کنید! می خواهم او را زنده بگیرم.» ر
همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتی دید محاصره شده, جفت زد از بالای سر شاه پرید و در رفت. شاه گفت «خودم تنها می روم دنبالش؛ کسی همراه من نیاید.ر»
و سر گذاشت بیخ گوش اسبش و مثل باد از پی آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسید و تنگ غروب آهو از نظرش ناپدید شد. ر
ادامه مطلب ...