قصه شهـر حاکم کـُش

شهـر حاکم کـُش (راوی: مسعود غفوری نژاد 35 ساله، قومیّت بختیاری، ساکن اطراف شوشتر)



یکی بود یکی نبود. یک شهری بود که هر والی و حاکمی می رفت آنجا و ظلم می کرد، وقتی مردم شهر به تنگ می آمدند و دعا می کردند، آن حاکم و والی ظالم می مرد و از بین می رفت.

خلیفه از بس حاکم فرستاد ذلّه شد و گفت اصلاً بگذار آن شهر بدون والی باشد. اما یک مردی رفت پیش خلیفه و گفت حکومت این شهر حاکم کش را بده به من. خلیفه گفت می میری ها. مرد گفت عیبی ندارد. خلیفه هم او را فرستاد به حکومت شهر حاکم کش.

حاکم جدید آمد و فهمید بله، علت درگیر بودن ( یا اجابت شدن) دعای مردم این شهر این است که فقط مال حلال می خورند. پیش خود گفت اگر کاری کنم که این مردم مثل جاهای دیگر حرام خوار بشوند، آن وقت خدا ظالم را بر آنها مسلط می کند و دیگر به دادشان نمی رسد و دعایشان گیرا نمی شود.

با این فکر آمد و شروع کرد به حکومت. مالیات ها را کم کرد و هر چه پول مالیات جمع کرد، همه را برد ریخت وسط میدان شهر. بعد دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسید بیاید از این پولها ببرد. مردم هم طمع برشان داشت و حمله آوردند برای پول ها. اما چون آن پولها مال حرام بود، آنها حرام خوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت. ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خیال راحت شروع کرد به ظلم کردن.

ماند تا یک مدتی. خلیفه دید که این حاکم جدید نه تنها نمرد بلکه هر سال از سال پیش بیشتر مالیات می فرستد. علتش را جویا شد، حاکم قضیه را به او گفت. این است که گفته اند ظلم ظالم سببش نیّت و عمل خود مردم است.

قصهً مادیان چـل کـُرّه

قصهً مادیان چـل کـُرّه (راوی: علی محمد دالوندی، متولد 1310 ش. ساکن بروجرد)



یکی بود یکی نبود. در عهد قدیم پادشاهی بود که سه دختر و سه پسر داشت. وقت مرگ به پسرها وصیت کرد که هر کس با هر شکلی آمد خواستگاری خواهرهایتان، هر چه بود و هر که بود به او بدهیدش تا ببرد.

مدتی از مرگ پادشاه گذشت؛ قلندری وارد شهر شد و آمد خواستگاری دختر بزرگ شاه. برادران گفتند ما دختر به قلندر نمی دهیم. اما پسر کوچک گفت باید به وصیت پدرمان عمل کنیم. خلاصه دختر را دادند به قلندر و او عقدش کرد و رفت.

ماند تا مدّتی دیگر. دیدند این بار یک شیری آمد خواستگاری خواهر دوم. باز برادران بزرگتر گفتند ما دختر به شیر بدهیم؟ نه نمی دهیم. باز برادر کوچکتر گفت این وصیت پدرمان است. خلاصه دختر دوم را هم دادند به شیر. او هم عقد کرد و بلند کرد و رفت.

ماند تا مدتی دیگر. این بار نره دیوی آمد خواستگاری خواهر کوچک. باز برادران بزرگتر گفتند ما خواهرمان را به نره دیو نمی دهیم. و باز برادر کوچک گفت این وصیت پدرمان است. دختر سوم را هم دادن به نره دیو و او هم بلند کرد و رفت.

گذشت و گذشت تا اینکه برادران گفتند برویم و سری به خواهرهایمان بزنیم. ببینیم حال و روزشان چطور است؟ بارشان چیست؟ کارشان چیست؟ خلاصه، حرکت کردند و رفتند؛ در بین راه رسیدند به قلاچه ای(قلعه کوچک). رفتند داخل دیدند سه تا دختر نشسته اند مثل قرص ماه. گفتند ما سه برادر شاهزاده ایم و شما را خواستگاری میکنیم، آیا با ما عروسی می کنید؟ دخترها قبول کردند و زن شاهزاده ها شدند. چند روزی ماندند و بعد حرکت کردند و آمدند تا رسیدند به یک قبرستان. اما بشنو که یک کسی به آنها گفته بود در راه که می روید نه در آبادی منزل کنید و نه در خرابه و نه قبرستان. اما اینها یادشان رفته بود و در قبرستان منزل کردند. شب که شد کسی آمد و زن برادر کوچکتر را که از همه خوشکلتر بود بلند کرد و رفت. صبح که شد برادر کوچکتر به برادرانش گفت شما بروید. من باید بروم پی زنم یا بمیرم یا پیدایش کنم. برادران به راهی رفتند و برادر کوچک هم به راهی دیگر. آمد تا رسید به قلاچه ای. نشست سر چشمه تا خستگی در کند، دختری او را دید و رفت به خانم قلعه خبر داد. خانم قلعه پی پسر فرستاد. او را بردند به قلعه. خانم دید این پسر برادر کوچکش است. دست در گردن هم کردند و برادر حکایت خود را برای خواهرش تعریف کرد. ساعتی بعد از آن، شوهر خواهر که همان قلندر بود آمد و او هم حکایت را شنید. قلندر گفت آن که زن ترا برده او را می شناسم؛ او یک آدم یک پا است که هیچکس حریفش نمی شود و اسب سه پایی هم دارد که باد به گردش نمی رسد. من و برادرم دنیا را مثل انگشتر در انگشت کرده ایم، اما آن شخص یک پا از بس حرامزاده و همه فن حریف است ما را روی انگشت کوچکش می گرداند. این را بدان که تیغ تو به او نمی برد. بهتر است که از خیر زنت بگذری چون دیگر دستت به او نمی رسد.

اما برادر کوچک زیر بار نرفت و گفت من یا باید بمیرم و یا زنم را بگیرم و بیاورم. بعد از یک هفته برادر کوچک از خواهر بزرگش خداحافظی کرد و آمد به قلعه خواهر دومش که زن شیر شده بود. آنجا هم حکایت خود را تعریف کرد و شیر هم همان حرفهای قلندر را زد و او را بیم داد و گفت بهتر است از خیر زنت بگذری و جانت را سالم برداری و ببری. اما پسر باز زیر بار نرفت و همان جواب قبلی را داد. یک هفته ماند و آمد پیش خواهر سوّمش که زن نره دیو بود. نره دیو هم حکایت را شنید و نصیحت کرد امّا پسر قبول نکرد که نکرد. بالاخره نره دیو وقتی که دید پسر نصیحت پذیر نیست او را برداشت و برد وسط صحرا و از دور قلاچه ای نشانش داد و گفت آن قلاچه مال همان شخص یک پاست.

برادر کوچک رفت تا رسید به قلاچه. آهسته وارد شد و دید بله سر یک آدم یک پایی روی زانوی زنش است و زن دارد نوازشش می کند تا بخوابد. صبر کرد تا یک پا خوابید. بعد یواشکی رفت پیش دختر و او را به ترک اسب نشاند و فرار کرد. اسب سه پا از توی طویله شیهه کشید. یک پا بیدار شد و دنبالشان کرد. در یک آن به آنها رسید. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد که حالا که او را کشتی بگذارش پشت اسبش تا به قلعه خواهرش ببرد و آنجا کفن و دفنش کنند. یک پا قبول کرد و جنازه پسر به خانه خواهر کوچکش رسید. خواهر با نره دیو رفت و سر و بدن برادر را شست و آورد نشست به دعا و الحاح و التماس به درگاه خدا تا او را زنده کند. از شب تا صبح و از صبح تا شب هی گریه کرد و هی گریه کرد و زاری کرد تا خدا رحمش آمد و پسر را زنده کرد.

برادر کوچک تا زنده شد سراغ زنش را گرفت. قصه کشته شدنش را که شنید گفت من باید دوباره بروم سراغ زنم. نره دیو گفت بابا جان از خیر این کار بگذر، تو حریف او نمی شوی. مگر ندیدی که چه جور ترا کشت؟ برو دعا کن به جان خواهرت که آنقدر دعا و زاری کرد تا زنده شدی. بیا و از خیر این کار بگذر و بر جوانی خودت رحم کن. جوان گفت اگر هزار بار هم کشته شوم باز دست برنمی دارم؛ یا باید بمیرم یا زنم را پس بگیرم. نره دیو که اصرار پسر را دید گفت باشد حالا که می خواهی بروی برو اما حرفی می گویم که گوش کن. گفت بگو. گفت آن اسب سه پا ننه ای دارد به نام مادیان چل کره؛ در فلان قلاچه است. می روی کمی علف می ریزی توی آب و جلویش می گذاری. می خورد تا مست می شود؛ وقتی مست شد سوارش می شوی و می روی زنت را بلند می کنی و در می روی. آن اسب سه پا کره این مادیان است شاید دنبالش نکند؛ تنها راه و چاره تو اگر بشود این است.

پسر خداحافظی کرد و آمد و به قلاچه مادیان چل کره. علف را کند و ریخت توی آب و گذاشت جلوی مادیان. خورد تا مست شد. جوان رفت او را زین کرد و سوار شد. آمد به قلعه و مرد یک پا و دختر را بلند کرد و در رفت. اسب سه پا باز شروع کرد به شیهه کشیدن. مرد یک پا بیدار شد و روی اسب پرید و با یک پرش به مادیان چل کره رسید. مادیان چل کره برگشت و به اسب سه پا گفت اگر دنبال من بیایی شیرم را حلالت نمی کنم. اسب سه پا این را که شنید یکدفعه میخکوب شد. مرد یک پا شلاق محکمی زد به کفل اسب. او هم از زور عصبانیت جفتک زد و یک پا را به زمین زد و کشت. برادر کوچک هم با زنش آمد و به مراد دلش رسید.

قصه ملک جمشید و چهـل گیسو بانو

راوی: علی محمد دالوند، متولد 1310 شمسی ساکن بروجرد)



یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم یک پادشاهی بود که یک پسری داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده یا هجده سالگی رسید. بعد پسر گفت من درسی را که می خواستم یاد بگیرم گرفتم. پادشاه چند نفری را با او رد کرد رفتند به شکار. در حین شکار آهویی به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پرید باید شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بیابان شروع کرد به اسب تاختن. 

رفت تا دم غروب رسید به جایی دید سیاه چادری زده و آهو رفت زیر سیاه چادر. شاهزاده از اسب پیاده شد و رفت زیر سیاه چادر. دید بله یک دادا (عجوزه - پیر زال) نکره ای زیر چادر نشسته و قلیان می کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زیر چادر؛ یک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشین خستگی درکن و چای بنوش، قلیان بکش، بعد شکارت را به تو می دهم".

پسر هم نشست و خستگی در کرد و داشت قلیان می کشید که دید یک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلی مثل حوری پری! پسر هوش از سرش رفت و یک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد.  دادا گفت: " این هـم آهویی که دنبالش می گشتی".

پسر یک مدتی آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشید است و این دختر را می خواهـم. دادا هم یک خرجی به او برید و گفت: "برو این را بیاور، این دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکایت خودش را به پادشاه گفت.  اما پادشاه زیر بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بیابانگرد چادر نشین کجا؟ نه چنین چیزی نمی شود". ملک جمشید هم قهر کرد و چهار پنج روزی لوری (روی یک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توی جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزیر رفت، حکیم باشی رفت، هر که رفت ملک جمشید بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهیه سفر دیدند و رفتند طرف سیاه چادر. وقتی رفتند دیدند جا تر است و بچه نیست، و رفته اند.  

پسر قدری اینور و آنور گشت و دید نامه ای نوشته و بین دوتا سنگ نهاده که ای پسر! این مادر من ریحانهً جادوست؛ اگر می خواهی دنبالم بیا تا شهر چین و ماچین! پسر نامه را که دید به همراهانش گفت: "شما برگردید که من میخواهم بروم چین و ماچین". آنهان هر چه کردند که از سفر چین و ماچین منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشید سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از یک شبانه روز رسید به یک قلاچه. نگاهی کرد و دید وسط قلاچه سیاه چادری زده اند و جوانی زیر آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روی چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که باید و شاید مهمانداری کرد و خوابیدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشید و گفت: " ای پسر آیا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم یا نه؟" ملک جمشید گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد". جوان گفت خب حالا من یک شرطی دارم. ملک جمشید گفت شرطت چیست؟ گفت باید با هم گشتی بگیریم.  

شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاویز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حریف را بلند کرد و زد بر زمین. دید که کلاه از سر حریف به زمین افتاد و یک بافه گیس مثل خرمن از زیر کلاه بیرون ریخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآید، مرا بگو می خواهم به شهر چین و ماچین بروم زن بیاورم و از صبح تا به حال تازه یک دختر را زمین زده ام. 

خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشید با دختر نشستند و دختر گفت بختت بیدار بود و الاّ کشته شده بودی. این را گفت و ملک جمشید را برد بالای چاهی که در وسط قلاچه بود. ملک جمشید دید دست کم پانصد جوان را این دختر به زمین زده و کشته و جنازه شان را انداخته توی چاه. دختر گفت ای ملک جمشید بختت بیدار بود که مرا به زمین زدی امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هیچ کس عروسی نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از این به بعد من کنیز توام و تو هم شوهر و آقای من. ملک جمشید گفت باشد امّا بدان که من یک نامزدی هم دارم که دختر ریحانهً جادوست و باید بروم دنبالش تا شهر چین و ماچین. نسمان عرب گفت مانعی ندارد من هم می آیم. 

خلاصه فردای آن روز بلند شدند بارو بندیلشان را بستـند و رفتـند تا رسید به یک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توی چراگاه و خودشان هم سر بر زمین نهادند تا چرتی بزنـند. یک کمی که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد دید چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه ای ( سینی بزرگی که مجموعه ای از غذاها را در آن می چینند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم این قلعه چل گیس بانوست و هفت برادر نره دیو دارد. چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا برادرانم برنگشته اند بروید و الا شما را می کشند. نسمان عرب این را که شنید دست زد زیر مجمعه و غذاها را ریخت و خود مجمعه را هم جلوی چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناری انداخت! بعد هم گفت این را ببرید پیش چل گیسو بانو و بگوئید نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بیایند پیش من تا مثل این مجمعه له و لورده شان کنم.  هنوز حرفش تمام نشده بود که نره دیوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند دیدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچیکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هایشان سر ببر و بکن مزه شراب و بیاور.  تا نره دیو کوچیکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمینش زد که نقه اش در آمد. بعد در یک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پایش را بست و به کناری انداخت.  خلاصه هر هفت نره دیو را یکی پس از دیگری به طناب بست. در تمام این مدّت ملک جمشید در خواب بود. وقتی بیدار شد دید یک تپهً زردی کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد دید هفت تا نره دیو را با طناب به هم گره داده اند.

نره دیوها به التماس افتادند و گفتند ای ملک جمشید ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط می کنیم که خواهرمان چل گیس بانو را پیش کش تو کنیم.  ملک جمشید و نسمان عرب دست و پای دیوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره دیوها چهار پنج روزی از آنها پذیرایی کردند. بعد ملک جمشید گفت خواهرتان اینجا باشد من می خواهم بروم به شهر چین و ماچین و نامزدم را بیاورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود می برم. 

 این را گفت و از نره دیوها و چل گیسو بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسیدند کنار دریا. یک کشتی بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتی را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم باید سوار کنی! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزی هم روی دریا رفتند تا رسیدند به خشکی. از ناخدا و اهل کشتی خداحافظی کردند و پرسان و جویان رفتند تا رسیدند به شهر چین و ماچین. دم دروازه شهر دادائی را دیدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غریبیم و جا می خواهیم. دادا گفت من برای خودتان جا دارم اما برای اسبانتان نه. 

نسمان عرب دست زد و یک مشت زر ریخت توی دامن دادا و گفت جائی هم برای اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که دید چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ایم سراغ دختر ریحانه جادو. از او خبر داری؟ دادا گفت ای آقا کجای کاری؟ امروز و فردا دختر ریحانه جادو را برای پسر پادشاه چین و ماچین نکاح می کنند. خود من هم پابئی او هستم. ملک جمشید گفت ای دادا اگر کمک کنی که دختر را بدزدیم از مال دنیا بی نیازت می کنم. این را گفت و مشت دیگری زر در دامن او ریخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام می برند، شما اگر می توانید او را بدزدید. من هم خبر به دختر ریحانه جادو می برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.  

خلاصه فردا صبح وقتی خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشید گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشید دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توی شهر افتاد و لشگر چین و ماچین را مثل علف درو کرد و به زمین ریخت و به پشت اسب پرید و به ملک جمشید رسید. تاخت کنان آمدند تا رسیدند لب دریا. در کشتی نشستند و آمدند تا رسید به قلاچه چل گیس بانو. چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسید به حوالی شهر خودشان. نسمان عرب گفت ای ملک جمشید الآن چهار پنج سال است که از این شهر در آمدی و معلوم نست پس از تو در اینجا چه گذشته است. آیا پدرت شاه است یا نه؟ مملکت تحت امر او هست یا نه؟ مرده است یا زنده؟ پس شرط احتیاط این است که ما اینجا بمانیم و تو خودت تک و تنها بروی و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بیا. امّا اگر خودت نیامدی و کس دیگری آمد ما می فهمیم که برای تو اتفاقی افتاده است. هر کس غیر از خودت آمد او را می کشیم.

ملک جمشید هم قبول کرد و به تنهایی رفت و وارد شهر شد.  به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پیشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشید و سرگذشت او را در سفر چین و ماچین پرسید. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعریف کرد. پادشاه از شنیدن سرگذشت پسر و اسم چل گیسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گیسو بانو بود اما از ترس برادران نره دیوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که دید چل گیسو بانو با پای خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چیره شد و تصمیم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همین خاطر وزیرش را صدا زد و گفت ای وزیر بیان و کاری بکن که شر این پسر را یک جوری کم کنیم، بلکه من به وصال چل گیس بانو برسم. وزیر گفت تنها راهش این است که ملک جمشید را بکشیم. پادشاه گفت به چه طریق؟ وزیر گفت با یک کلکی دستهایش را می بندیم و بعد سربه نیستش می کنیم. 

ساعتی بعد وزیر پیش ملک جمشید آمد و گفت ای شاهزاده تو زور و قدرتت خیلی زیاد است و در سفر چین و ماچین کارهای زیادی انجام داده ای، امّا برای اینکه کسی در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهای تو را می بندیم و تو جلوی چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببینند و حکایت سفر چین و ماچین ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشید را گول زدند و دستهایش را با چلهً (طناب) شیراز از پشت بستند. امّا او هر کاری کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند. 

به دستور شاه ملک جمشید را بردند به بیابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهای او را درآورد. ملک جمشید با چشمهای کنده شده همانجا زیر درختی از هوش رفت و شاه و وزیر هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گیسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت. 

اما بشنوید از ملک جمشید که با چشمهای کنده شده چند ساعتی خونین و مالین همانجا کنار چشمه افتاد تا اینکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بیدار و عمرش به دنیا بود، سیمرغی بالای آن درخت لانه داشت. غروب که شد سیمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالای درخت و ملک جمشید را با حال نزار دید. رو کرد به او و گفت ای آدمیزاد چه داری؟ اینجا چه می خواهی؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشید هم تمام سرگذشت خود را برای سیمرغ تعریف کرد. 

سیمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهایت را داشته باشی من آنها را سر جایش می گذارم و ترا مداوا می کنم. ملک جمشید هم چشمهای کنده شده اش را از زمین برداشت و داد به سیمرغ. سیمرغ آنها را گذاشت زیر زبانش و خیس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توی کاسه چشم ملک جمشید. به حکم خدا ملک جمشید دوباره بینا شد. 

چشم باز کرد و دید شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسی مرا نبیند. این را گفت و از سیمرغ خداحافظی کرد و آمد به شهر. رسید به خانه ای دید چند نفری نشسته اند و گریه و زاری می کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گریه شان را پرسید. آنها گفتند قضیه از این قرار است که پادشاه شهر ما پسری داشته که رفته سفر چین و ماچین و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق یکی از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس می رود دخترها را بیاورد آنها او را می کشند. تا حالا پهلوانان زیادی به جنگ آنها رفته اند اما هیچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، این است که ما گریه می کنیم و می ترسیم که قاسم خان ما هم کشته شود. 

ملک جمشید گفت ای جماعت من می شوم فدائی قاسم خان، فقط لباسهای او را به من بدهید تا به جای او به میدان بروم. اگر کشتند مرا می کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح می کنم. گفتند خیلی خوب. لباسهای قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشید. صبح که شد ملک جمشید به اسم قاسم خان رفت به میدان. نسمان عرب آمد رفت به گیج او. دید ملک جمشید است. از حال او پرسید؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمین بزند. تا پادشاه آمد کلکش را می کنیم.  

خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشیر کشید و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشید ای جماعت هیچ نترسید و داد و بیداد نکنید. این پسر را که می بینید، پسر پادشاه شما ملک جمشید است. خودتان هم قصه اش را شنیده اید و می دانید که پدرش به عشق چل گیس بانو چه نامردی در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهای نسمان عرب را شنیدند آرام گرفتند. ملک جمشید با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهی رسید.  

شاه طهماسب و شاه عباس ( راوی: سید موسی رشیدی، 70 ساله ساکن شوش

شاه طهماسب و شاه عباس ( راوی: سید موسی رشیدی، 70 ساله ساکن شوش دانیال )



شاه طهماسب چـند تا زن داشت که یکی از آنها را خیلی خیلی دوست داشت. از قضای روزگار رمال دربار عاشق همین زن شده بود. اما به هر دری که زد و هر کاری که کرد زن زیر بار او نرفت که نرفت. رمال هم کینه او را به دل گرفت.

مدتی گذشت، زن حامله شد و پسری به دنیا آورد که از بس زیبا بود چشم خلایق از دیدنش خیره می ماند. با آمدن این زن عشق و علاقه شاه طهماسب به آن زن بیشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود یک شب یواشکی به بالین پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد؛ چاقو را هم انداخت توی جیب مادر بچه! صبح که شد خبر به شاه رسید که دیشب سر بچه را بریده اند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بیاندازد و قاتل بچه را پیدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هی دو سه بار زیر لب آه کشید و زمزمه کرد و هی با خود گفت نه نه ممکن نیست! مگر میشود؟ نه اصلا شدنی نیست! و خلاصه چند بار رمل انداخت و همان ادا و اطوارها را درآورد.

شاه که از فرط عصبانیت مثل مار زخمی ره خود می پیچید، حوصله اش سر رفت و داد کشید آخر بگو ببینم چه می بینی که اینقدر آه و واویلا می کنی؟ قاتل کیست؟ رمال هم که دید نقشه اش خوب گرفته و تیرش به هدف خورده است گفت قبله عالم به سلامت باد. اینگونه که از رمل پیداست مادر بچه، قاتل است. او بچه را کشته است! شاه طهماسب این را که شنید فریاد زد چه می گویی؟ مگر می شود؟ رمال گفت تعجب و آه و واویلای من هم از این بود! اما خودتان که دیدید چند بار رمل انداختم و رمل این را نشان داد. حالا هر تصمیمی می گیرید بگیرید که دیگر از من کاری ساخته نیست. شاه طهماسب دستور داد رفتند به اتاق و گشتند و چاقوی خونین را از جیب مادر بچه پیدا کردند. زن هر چه قسم خورد و آیه آورد و الحاح کرد فایده نداشت و نکرد. شاه طهماسب چون زن را خیلی دوست داشت او را نکشت و فقط دستور داد او را از قصر اخراج کردند.

اما چون همه نوکرها و کلفت های دربار از دست زن جز خیر و خوبی هیچ چیز دیگری ندیده بودند، در بیرون کردن زن طفره رفتند تا اینکه قرعه این کار به نام رمال باشی خورد. رمال باشی هم از خدا خواسته زن را برداشت و بیرون برد. در بین راه رو بزن کرد و گفت حالا دیگر در اختیار من هستی و باید زن من بشوی والا بلایی به سرت می آورم که مرغن هوا به حالت گریه کنند. زن بینوا که می دانست همه این بلاها که بر سرش آمده زیر سر رمال باشی خائن است، گفت هر کاری می خوای بکن. پس از بچه نازنینم می خواهم روی دنیا نباشم. رمال هر چه اصرار و الحاح کرد دید فایده ای ندارد. آخر کار، جفت چشمهای زن بیچاره را از کاسه درآورد و او را همراه با جنازه سر بریده پسرش تک و تنها گذاشت توی بیابان و برگشت به کاخ.

زن تنها و نالان ماند و داشت به درگاه خدا الحاح و نیاز می کرد که ناگهان سواری از راه رسید و از زن پرسید اینجا چه می کنی؟ زن گفت همانطور که می بینی کور شده ام و جفت چشمهایم را درآورده اند، سر پسرم را هم بریده اند. سوار از اسب آمد پائین و چشمهای زن را برداشت و گذاشت سر جایش، سر بچه را هم گذاشت روی تنش، بهد دعائی کرد و وردی خواند؛ در یک چشم بر هم زدن زن بینا و پسرش زنده شد. زن به دست و پای سوار افتاد و اسم و رسمش را پرسید. سوار گفت من حضرت عباس هستم. بعد به زن گفت ای زن زودتر به کربلا برو و آنجا ساکن شو و اسم پسرت را هم عباس بگذار و از این حکایت هم به کسی نگو تا موقعش.

خلاصه زن خدا را شکر کرد و با بچه اش عباس راه افتاد و رفت تا رسید به کربلا. آنجا ماند و ناشناس زندگی کرد. سالها گذشت تا عباس بزرگ شد. روزی از روزها مادر عباس کمی پول داد به او تا برود نفت و فانوس بخرد. عباس سر راه بازار رفت توی حرم امام حسین تا زیارتی بکند. همینکه رفت توی حرم، درویشی را دید که مشغول مدح امام حسین بود و با صدای خیلی قشنگی مداحی می کرد. عباس که خیلی از صدای گرم درویش خوشش آمده بود همه پول را داد به او و برای اینکه مادرش نفهمد کمی از آب حوض حرم را توی فانوس ریخت و برگشت به خانه. تا رسید به خانه فانوس را داد به مادرش و تندی رفت توی رختخواب و خود را به خواب زد که اگر فانوس روشن نشد و مادرش فهمید که بجای نفت، آب توی آن است، او را دعوا نکند. اما به حکم خدا و از برکت امام حسین آن شب فانوس بهتر از هر شبی می سوخت و روشن تر و پرنورتر بود. صبح که عباس بیدار شد مادرش از او پرسید نفت دیشب را از کجا خریدی؟ هر روز برو از همان جا بخر. عباس که فکر می کرد مادرش از روی طعنه و تمسخر این را می گوید از ترس هر چه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. اما دید که مادرش دروغ نگفته و فانوس روشنتر از همیشه می سوزد. از آن به بعد عباس مداح امام حسین شد و هر روز به حرم می رفت و با صدای رسای خود در مدح امام حسین و دیگر امامان شعر می خواند.

روزها گذشت تا اینکه روزی شاه طهماسب پادشاه ایران به قصد زیارت آمد به کربلا. از قضا رمال باشی هم با او بود. وقتی زیارت شاه طهماسب تمام شد صدای پسرک مداح که با شیرینی و گرمی بسیار می خواند، به گوش او رسید. شاه دستور داد او را حاضر کردند و خلعت بسیار قشنگی به او پوشاندند و مقداری سکه نیز به او دادند و روانه اش کردند. عباس با خوشحالی به خانه آمد و حکایت را برای مادرش تعریف کرد.

فرای آن روز پسرک بازهم در حرم مداحی کرد. شاه طهماسب دوباره او را احضار کرد و این بار از او خواست که شب را پیش او بماند و برایش مدح بخواند. اما عباس گفت من اول باید از مادرم اجازه بگیرم. شاه طهماسب او را به خانه فرستاد تا به مادرش بگوید که امشب مهمان شاه است. اما مادر عباس قبول نکرد و گفت برو به شاه بگو این تویی که به شهر ما آمدی و مهمان ما هستی، اگر قدم رنجه کنی و بر ما منت بگذاری فبهاالمراد! عباس برگشت و حرف مادرش را به شاه گفت. شاه هم پذیرفت و شب مهمان عباس و مادرش شد. از قدرت خداوند غذای کمی که مادر عباس پخته بود کم نیامد و همه همراهان شاه از همان دیگ کوچک غذا خوردند و سیر شدند!

شام که تمام شد شاه طهماسب که از کرامت آن زن و پسرش عباس پیش خدا و امام حسین آگاه شده بود؛ از زن خواست که قصه زندگی خودش را برای او تعریف کند، تا همه بفهمند که آن زن چطور مورد نظر و لطف خدا و امامان قرار گرفته.

زن آهی کشید و گفت قصه من دراز است و سرتان را درد می آورد از آن بگذرید؛ اما شاه طهماسب اصرار کرد. بالاخره زن با این شرط که در حین گفتن قصه اش هیچ کس حق خروج از خانه را ندارد راضی شد که قصه اش را بگوید. شاه طهماسب هم دستور داد تمام درهای خانه را بستند و پشت هر در دو تا نگهبان گذاشت.

بعد زن شروع کرد و همه حکایت خود را از زندگی در کاخ شاه و عاشق شدن رمال باشی به او و کشته شدن پسرش و اخراج خودش و کور شدنش و معجزه حضرت عباس و ... همه را نقل کرد و اشک ریخت. شاه طهماسب که قصه را شنید آه از نهادش برآمد و فهمید که این زن مومن و محترم و این پسر زیبا و خوش صدا زن و بچه خود او هستند. همان جا اول دستور داد سر رمال باشی نامرد را از تن جدا کردند. بعد سجده شکر به جای آورد و تاج پادشاهی را با دست خودش روی سر عباس گذاشت و او را جانشین خودش کرد.