داستان زیبای مرغ توفان


fnyGI.jpg

روزی بود و روزگاری بود. مردی بود به اسم یوسف که از اول جوانی شیفته و شیدای پول بود و چندان طول نکشید که پول و پله ای به هم زد. روز به روز کسب و کارش بیشتر رونق گرفت و ثروتمندترین مرد شهر شد. اما, به جای اینکه ثروت برایش آسایش بیاورد, برایش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمی دانست با آن همه مال و منالی که گرد آورده بود چه کار کند و چطور روزگار بگذارند.  ر

یوسف تصمیم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنیا یاد بگیرد. این طور شد که با خود خورجینی پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپایی نشست و رو به بیابان راه افتاد.  ر

خرد و خمیر از رنج سفر به قهوه خانه ای رسید و خوشحال از اینکه جایی برای استراحت پیدا کرده از اسب پیاده شد. اسبش را به درختی بست و به قهوه خانه رفت.  ر

هنوز یک فنجان چای نخورده بود و خستگی راه در نکرده بود که همهمه ای به راه افتاد و غوغایی برپا شد. همه سراسیمه از قهوه خانه بیرون دویدند و یوسف هم به دنبال آن ها بیرون دوید و دید تمام جک و جانورها سراسیمه دارند از سمت بیابان به طرف آبادی می دوند و گردباد بلندی از دنبالشان پیش می آید و هر چه را که در سر راهش قرار دارد نابود می کند.  ر

در این حیص بیص یوسف شنید مردم با ترس و لرز می گویند «مرغ توفان! مرغ توفان!»  ر

یوسف از پیرمردی که بغل دستش بود پرسید «چه شده؟»  ر

پیر مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد که به هیچ کس رحم نمی کند.» ر

مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسید.  ر

یوسف که تازه می خواست راه و رسم خوشگذرانی یاد بگیرد و نمی خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاک افتاد, دست هایش را به طرف او بلند کرد و گفت «رحم کن! هر چه بخواهی می دهم. حاضرم تمام ثروتم را بریزم به پای تو؛ به شرطی که جانم را نگیری.»   ر

مرغ توفان گفت «معلوم است که جانت را خیلی دوست داری. من به یک شرط حاضرم به التماست گوش کنم.»  ر

یوسف گفت «هر شرطی بگذاری از دل و جان اطاعت می کنم.»  ر

مرغ توفان گفت «اگر می خواهی به تو رحم کنم و جانت را نگیرم باید قبول کنی هیچ وقت پسرت را داماد نکنی تا نسل تو از روی زمین بر چیده شود و اگر این شرط را بشکنی روز دامادی او مثل اجل معلق سر می رسم و به جای جان تو, جان پسرت را می گیرم.»  ر

یوسف که حسابی به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چیزی جز جان خودش نبود, شرط را پذیرفت. مرغ توفان یوسف را رها کرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادی راه انداخت و رفت.  ر

مدت ها بود که یوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار می گذراند و برای این و آن از همه چیزهای عجیب و غریبی که در سفر دیده بود تعریف می کرد, الا از مرغ توفان و هیچ معلوم نبود شرطی را که با مرغ توفان بسته بود به یاد داشت یا آن را به کلی فراموش کرده بود.  ر

سال ها گذشت.   ر

محسن, پسر یوسف, قد کشید؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر یکی از خان های ثروتمند را برای او خواستگاری کردند و عروسی آن ها بر پا شد. سی شب و سی روز جشن گرفتند. تا شب سی و یکم, درست در همان دمی که ملا می خواست خطبه عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصیدن دست کشیدند و همه جا ساکت شد. فقط نغمه بلبل خوش آوازی شنیده می شد که یک دفعه صدای ترسناکی به گوش رسید.

یوسف از دور صدای مرغ توفان را شنید و به خود لرزید و طولی نکشید که مرغ توفان از آسمان آمد پایین و وسط حیاط نشست به زمین.  ر

مهمان ها که از ترس خشکشان زده بود و بی حرکت ایستاده بودند مرغ توفان را به شکل جانوری می دیدند که نصف بدنش مانند الاغ است و نصف دیگرش مثل پرنده ای غول پیکر که نوک درازی دارد و دست هاش به صورت بال های بسیار بزرگی درآمده.  ر

مرغ توفان با صدای بلند فریاد زد «یوسف! قرار و مدارت را فراموش کردی. من آمده ام جان پسرت را بگیرم.»  ر

مهمان ها خیلی دلشان به حال محسن سوخت. گریه و زاری راه انداختندو التماس کردند که جان محسن را نگیرد.ر

مرغ توفان گفت «حالا که این طور است من حاضرم به جای جان محسن, جان یکی از نزدیکان او را بگیرم!»  ر

اولین کسی که داوطلب شد یوسف بود که رفت جلو و گفت «بیا جان من را بگیر. پسر من نباید بمیرد!»  ر

مرغ توفان با بال های ترسناکش او را گرفت. محکم فشار داد و دو بار به قلب او نوک زد.  ر

یوسف طاقت نیاورد و شروع کرد به آه و ناله که او را رها کند.  ر

دومین کسی که حاضر شد به جای محسن بمیرد مادر بزرگ محسن بود که رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوه عزیزم را ببینم.»  ر

اما همین که مرغ توفان او را بین بال های ترسناکش گرفت و به قلبش نوک زد, او هم طاقت نیاورد و افتاد به التماس.  ر

خلاصه, همه نزدیکان و آشنایان یکی یکی آمدند جلو که به جای محسن بمیرند؛ ولی هیچ کس طاقت نیاورد. حتی گل جهان که محسن را خیلی دوست داشت نتوانست طاقت بیاورد.  ر

مرغ توفان هم نه به زیبایی عروس رحم کرد و نه به جوانی داماد.  ر

داماد با رنگ پریده و تن لرزان ایستاده بود و با اینکه دلش نمی خواست بمیرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پیش مرغ توفان.  ر

مرغ توفان جیغ ترسناکی کشید. چشم های خونخوارش برق زد و بال هایش را بلند کرد که ناگهان دختری که گیسوان بلندش به زمین می رسید و چشم های قشنگش از زور گریه ورم کرده بود دوان دوان از راه رسید و فریاد کشید «صبر کن!»  ر

و خودش را انداخت طرف مرغ توفان.  ر

دختر لباس کهنه ای کرده بود تنش؛ ولی در همان لباس کهنه و رنگ و رو رفته به قدری زیبا بود که همه بی اختیار از ته دل آه کشیدند.  ر

مرغ توفان پرسید «تو کی هستی؟»  ر

دختر گفت «من ظریفه دختر نوکر یوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ایم و وقتی بچه بودیم همدیگر را خیلی دوست داشتیم؛ تا اینکه ما را از هم جدا کردند و حالا اگر تو او را بکشی من هم می میرم. پس بیا جان من را بگیر.»  ر

مرغ توفان او را بین بال های بزرگش گرفت و به قلب او نوک زد. ظریفه از درد به خود پیچید؛ ولی گریه و زاری راه نینداخت و التماس نکرد.  ر

مرغ توفان او را محکمتر فشرد و باز به قلب او نوک زد. ظریفه ناله ای کرد, ولی این دفعه هم التماس نکرد. پرنده غول پیکر با تمام زورش دختر را فشار داد و برای بار سوم به قلبش نوک زد. دختر جوان از زور درد فریاد کشید؛ اما باز هم به التماس نیفتاد.  ر

در این موقع نفس در سینه مرغ توفان گرفت. بال های نیرومندش آویزان شد و با صدای گرفته گفت «در تمام دنیا هیچ کس نتوانسته بعد از ضربه سوم من زنده بماند. ای دختر! در قلب تو نیرویی وجود دارد که من را شکست داد و آن نیرو نیروی محبت است که حتی مرگ در برابر آن چیزی به حساب نمی آید.»  ر

مرغ توفان این چیزها را گفت و غیبش زد و از آن به بعد هیچ وقت در آن نواحی دیده نشد.  ر

بعد از این ماجرا, محسن فهمید که خوشبختی او در ثروت و ناز و غمزه گل جهان نیست, بلکه سعادت او در فداکاری و محبت ظریفه است. با او عروسی کرد و تا آخر عمر با مهربانی و شادکامی زندگی کردند.  ر

سال ها به خوشی می آمدند و می رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتی که محسن و ظریفه عقد کرده بودند, بلبل خوش آواز می آمد می نشست و برای محبتی که مرگ را هم شکست داده بود, آواز می خواند.  ر

داستان روزی که امیر کبیر به شدت گریست

سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.

روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.

امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.

داستان زیبای قصه رمال باشی دروغی


در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی فقیر بودند و دو ماهی می شد که زن از بی پولی نرفته بود حمام.

یک روز, زن به شوهرش گفت «آخر تو چه جور شوهری هستی که نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام.»

مرد از حرف زنش خجالت کشید و بعد از مدتی این در آن در زدن, به هر جان کندنی بود, ده شاهی جور کرد و داد به او.

زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد. به حمام که رسید دید حمام قرق است. از حمامی پرسید «کی حمام را قرق کرده؟»

حمامی گفت «زن رمال باشی.»

زن گفت «تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لای کنیزها و دده ها بنشینم و حمام کنم. خیلی وقت بود می خواستم بیام حمام و پولی تو دست و بالم نبود.»

حمامی دلش به حال زن سوخت و او را راه داد. زن رفت گوشه ای نشست و مشغول شد به شست و شوی خودش. در این حیص بیص دید کنیزها با سلام و صلوات زن بدترکیب و نکره ای را که بلند بلند آروغ می زد, آوردند به حمام.

زن بیچاره تا چشمش افتاد به هیکل نتراشیده زن رمال باشی, سرش را بلند کرد به طرف آسمان و گفت «خدایا به کرمت شکر. من با این حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمی توانم بیایم حمام, آن وقت باید برای این زن بدترکیب حمام را قرق کنند و او با این جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بیاید.»

بعد, هر طوری بود خودش را شست و شویی داد. از حمام درآمد و رفت خانه.

شب, وقتی شوهرش آمد خانه, حکایت حمام رفتن زن رمال باشی را تمام و کمال برای او تعریف کرد و آخر سر گفت «ای مرد! تو هم از فردا باید بری و رمال بشوی.»

مرد گفت «مگر زده به سرت. من که از رمالی چیزی سرم نمی شود.»

زن گفت «خودم کمکت می کنم. الا و للا تو از فردا باید رمال بشوی.»

خلاصه! هر چه مرد به زنش گفت از عهده این کار بر نمی آید, زن زیر بار نرفت و آخر سر گفت «یا تخته و رمالی یا طلاق و بیزاری.»

مرد هر چه فکر کرد دید زنش را خیلی دوست دارد و چاره ای ندارد که حرفش را قبول کند. این بود که نرم شد و گفت «ای زن! پدرت خوب! مادرت خوب! مگر به همین سادگی می شود رمال شد.»

زن گفت «آن قدرها هم که تو فکر می کنی مشکل نیست. فردا صبح زود می روی بیل و کلنگ را می فروشی. پولش را می دهی یک تخته رمالی و دو سه تا کتاب کهنه کت و کلفت و می روی می نشینی یک گوشه مشغول رمل انداختن می شوی. هر که آمد گفت طالع من را ببین, اول کمی طولش می دهی, بعد می گویی طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنین می شوی و چنان می شوی.»

مرد گفت «آمدیم مشکل یکی و دو تا را شانسی رفع و رجوع کردیم, آخرش چی؟ بالاخره می افتیم تو دردسر.»

ادامه مطلب ...

داستان زیبای دیوانگان


تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود. زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت. این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود.  ر

روزی از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم. خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت. برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین. دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم.» ر

ادامه مطلب ...