داستان زیبای درخت سیب و دیو

روزی از روزها, طوطی به پادشاه گفت «خیلی دلم تنگ شده؛ اجازه بده برم هندوستان سری بزنم به قوم و خویشم.»  ر

پادشاه پرسید «چند روزه برمی گردی؟»  ر

طوطی گفت «ده روزه.»  ر

پادشاه که خاطر طوطی را خیلی می خواست و نمی توانست او را دلتنگ ببیند, گفت «برو! اما سوغاتی یادت نرود.»ر

طوطی گفت «به روی چشم!»   ر

و شاد و شنگول پر کشید و رفت و همان طور که قول داده بود, روز دهم برگشت.  ر

پادشاه از دیدن طوطی خوشحال شد و گفت «از هندوستان برای ما چه سوغاتی آورده ای؟»  ر

طوطی یک دانه تخم سیب داد به پادشاه و گفت «این هم سوغات شما. آن را بده به باغبان در باغ بکارد, که سیب خیلی خوبی است.»  ر

پادشاه تخم سیب را داد کاشتند و طولی نکشید که از خاک سر درآورد؛ بزرگ شد؛ گل کرد و پنج تا سیب آورد.  ر

یک روز باغبان رفت به باغ که سیب بچیند و ببرد برای پادشاه؛ ولی دید یکی از سیب ها نیست. رفت به پادشاه گفت «قربان! یکی از سیب ها نیست.ر»

پادشاه پرسید «کی آن را کنده؟»  ر

باغبان جواب داد «خدا می داند.»  ر

شب بعد, وقتی برای پادشاه خبر بردند که باز هم یکی از سیب ها چیده شده, پادشاه خیلی خشمگین شد. دستور داد «هر طور شده دزد سیب را پیدا کنید. می خواهم بدانم چه کسی است که جرئت می کند سیب های من را بدزدد.»  ر

پسر بزرگ پادشاه گفت «پدرجان! اجازه بده امشب من برم به باغ و کشیک بدهم.»  ر

پادشاه گفت «برو!»   ر

غروب همان روز, پسر بزرگ پادشاه چند تا مرد جنگی برداشت؛ مطرب را هم خبر کرد و رفت به باغ و برای اینکه خوابشان نبرد مشغول شدند به عیش و نوش و نیمه های شب آن قدر سیاه مست شدند که خوابشان برد.  ر

صبح که بیدار شدند, دیدند باز یکی از سیب ها نیست. پسر پادشاه خجالت زده رفت پیش پدرش. گفت «تا نزدیک صبح بیدار بودم و کشیک می دادم؛ اما یک دفعه خوابم برد وقتی بیدار شدم, دیدم یکی دیگر از سیب ها چیده شده.»ر

پسر وسطی گفت «پدرجان اجازه بده امشب من برم و دزد سیب ها را بگیرم.» ر

پادشاه قبول کرد و آن شب پسر وسطی رفت به باغ و مثل برادر بزرگش مشغول شد به خوشگذرانی و او هم دم دمای صبح خوابش برد. همین که از خواب بیدار شد, دید یکی دیگر از سیب ها نیست.    ر

او هم خجالت زده رفت پیش پادشاه و گفت «پدرجان! نمی دانم چطور شد که کله سحر خوابم برد و باز یکی از سیب ها کم شد.»   ر

پادشاه داد زد «من سه تا پسر داشته باشم و نتوانند یک کار کوچک انجام دهند.»   ر

پسر کوچک پادشاه که اسمش ملک ابراهیم بود, گفت «اجازه بده امشب من بروم به باغ.»   ر

پادشاه گفت «آن ها که از تو بزرگتر بودند کاری از دستشان برنیامد, آن وقت تو می توانی چه کار کنی؟»  ر

ملک ابراهیم گفت «پدرجان! فقط یک سیب به درخت مانده؛ اگر امشب کسی نرود به باغ و از آن مواظبت نکند, این یک سیب را هم می دزدند.»

و آن قدر اصرار کرد که پادشاه درخواستش را قبول کرد.   ر

آن شب, ملک ابراهیم تک و تنها و بی سر و صدا رفت نشست زیر درخت سیب. انگشت کوچکش را برید و به آن نمک و فلفل زد که از درد خوابش نبرد.  ر

دم دمای صبح نره دیوی تنوره کشان از آسمان آمد پایین و دست دراز کرد سیب را بچیند که شاهزاده شمشییر کشید, زد دست نره دیو را انداخت. دیو از زور درد نعره ای زد و مثل برق و باد پا به فرار گذاشت.  ر

پسر دوید دنبال دیو و رد خونی را که از دست دیو ریخته بود گرفت. رفت و رفت تا رسید سر چاهی. بعد, برگشت به باغ؛ سیب را چید و دست دیو را برداشت و رفت پیش پادشاه. گفت «قربان! این سیب و این هم دست دزد سیب.»ر

پادشاه دید دست دست دیو است. خیلی خوشحال شد و به شجاعت پسر کوچکش آفرین گفت.  ر

شاهزاده گفت «پدرجان! اجازه بده برم دیو را بکشم.»  ر

پادشاه گفت «تو که دست او را انداختی و نگذاشتی سیب را ببرد, دیگر چه لزومی دارد که جانت را به خطر بیندازی؟»  ر

ملک ابراهیم گفت «حتم دارم بلایی را که به سرش آورده ام یادش نمی رود و برمی گردد که از من انتقام بگیرد.»  ر

پادشاه گفت «حالا که این طور است تو پیش دستی کن و هر چند نفر که می خواهی بردار و با خودت ببر.» ر

پسر گفت «خودم تنها می روم.»  ر

برادرانش گفتند «ما هم همراهت می آییم و تنهایت نمی گذاریم.»  ر

ملک ابراهیم قبول کرد و با برادرهاش افتاد به راه. به سر چاه که رسیدند, گفتند «کی اول می رود داخل چاه؟» ر

برادر بزرگ گفت «من!»  ر

ادامه مطلب ...

تصویر طبیعت زیبای روستای کلوج - زنجان - ایران




تصویری از طبیعت زیبای استان زنجان شهرستان طارم علیا  روستای زیبای کلوج در دامنه کوهای زاگرس

داستان زیبای رمال باشی دروغی

قصه رمال باشی دروغی

در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی فقیر بودند و دو ماهی می شد که زن از بی پولی نرفته بود حمام.

یک روز, زن به شوهرش گفت «آخر تو چه جور شوهری هستی که نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام.»

مرد از حرف زنش خجالت کشید و بعد از مدتی این در آن در زدن, به هر جان کندنی بود, ده شاهی جور کرد و داد به او.

زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد. به حمام که رسید دید حمام قرق است. از حمامی پرسید «کی حمام را قرق کرده؟»

حمامی گفت «زن رمال باشی.»

زن گفت «تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لای کنیزها و دده ها بنشینم و حمام کنم. خیلی وقت بود می خواستم بیام حمام و پولی تو دست و بالم نبود.»

حمامی دلش به حال زن سوخت و او را راه داد. زن رفت گوشه ای نشست و مشغول شد به شست و شوی خودش. در این حیص بیص دید کنیزها با سلام و صلوات زن بدترکیب و نکره ای را که بلند بلند آروغ می زد, آوردند به حمام.

زن بیچاره تا چشمش افتاد به هیکل نتراشیده زن رمال باشی, سرش را بلند کرد به طرف آسمان و گفت «خدایا به کرمت شکر. من با این حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمی توانم بیایم حمام, آن وقت باید برای این زن بدترکیب حمام را قرق کنند و او با این جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بیاید.»

بعد, هر طوری بود خودش را شست و شویی داد. از حمام درآمد و رفت خانه.

شب, وقتی شوهرش آمد خانه, حکایت حمام رفتن زن رمال باشی را تمام و کمال برای او تعریف کرد و آخر سر گفت «ای مرد! تو هم از فردا باید بری و رمال بشوی.»

مرد گفت «مگر زده به سرت. من که از رمالی چیزی سرم نمی شود.»

زن گفت «خودم کمکت می کنم. الا و للا تو از فردا باید رمال بشوی.»

خلاصه! هر چه مرد به زنش گفت از عهده این کار بر نمی آید, زن زیر بار نرفت و آخر سر گفت «یا تخته و رمالی یا طلاق و بیزاری.»

مرد هر چه فکر کرد دید زنش را خیلی دوست دارد و چاره ای ندارد که حرفش را قبول کند. این بود که نرم شد و گفت «ای زن! پدرت خوب! مادرت خوب! مگر به همین سادگی می شود رمال شد.»

ادامه مطلب ...

داستان زیبای کچل مم سیاه


باسلام به خوانندگان محترم داستان

هدف این داستان ها مروری بر داستان های قدیمی

وترویج فرهنگ وادبیات کهن می باشد

پس نیازی نیست تا به بنده وداستان توهین شود

کچل مم سیاه

روزی بود و روزگاری بود. کچلی بود به نام مم سیاه که از دار و ندار دنیا فقط یک ننه پیر داشت.   ر

کچل مم سیاه روزی از ننه اش پرسید «ننه! پدر خدا بیامرزم از مال و منال دنیا چیزی برام به ارث نگذاشت؟»  ر

پیرزن گفت «چرا! همین تفنگی که به دیوار آویخته شده از پدرت مانده.» ر

ادامه مطلب ...