داستان زیبای پسر خارکن با ملا بارزجان

پیر مرد خارکنی بود و پسری داشت که از بس او را دوست داشت اجازه نمی داد از خانه پا بیرون بگذارد. حتی نمی گذاشت آفتاب و مهتاب او را ببینند.  ر

روزگار گذشت تا خارکن پیر پیر شد و پسرش به سن بیست و پنج سالگی رسید.  ر

یک روز خارکن به پسرش گفت «پسرجان! تا حالا نگذاشتم کار کنی و خودم به هر جان کندنی بود یک لقمه نان درآوردم. اما دیگر جان کار ندارم و نوبت رسیده به تو که بروی نان به خانه بیاوری.»  ر

پسر گفت «چشم!» و طناب و تبری ورداشت و روانه صحرا شد.  ر

اما, چون تا آن سن و سال به سیاه و سفید دست نزده بود و حال کار نداشت, نتوانست خار بکند و از زور گرما عرق از هفت بندش راه افتاد. این بود که راه افتاد سایه ای پیدا کند و توی آن لم بدهد. رفت و رفت تا رسید به قصر دختر پادشاه و در سایه آن گرفت تخت خوابید.  ر

دختر پادشاه آمد لب بام و دید جوان بلند بالا و خوش سیمایی خوابیمده در سایه قصر. برای اینکه از حال و روز پسر سر در بیارد, یک دانه مروارید انداخت طرف او, مروارید به صورت پسر خورد و از خواب پرید و دید دختری مثل پنجه آفتاب نشسته لب بام و دارد نگاهش می کند.   ر

دختر پرسید «تو کی هستی و از کجا آمده ای؟»   ر

پسر جواب داد «من پسر مرد خارکنم. پدرم گفته برو صحرا خار بکن تا ببریم بازار بفروشیم و امروز معاش کنیم. من هم با این طناب و تبر به صحرا آمدم؛ ولی از زور گرما طاقتم طاق شد و آمدم اینجا خوابیدم. خلاصه, نه تن خارکندن دارم و نه روی رفتن به خانه.»  ر

مهر پسر خارکن به دل دختر پادشاه نشست و یک دل نه صد دل عاشق او شد. چند دانه مروارید برایش ریخت پایین و گفت «این ها را ببر برای پدرت.»  ر

پسر خارکن مرواریدها را ورداشت و با خوشحالی راه افتاد به طرف خانه.  ر

وقتی به خانه رسید, پدرش گفت «دست خالی برگشتی و یک بوته خار هم با خودت نیاوردی؟»  ر

پسر گفت «چیزی آورده ام که بیشتر از صد پشته خار می ارزد.»  ر

خارکن گفت «کو؟ من که نمی بینم چیزی دستت باشد.»  ر

پسر دست کرد مرواریدها را از جیبش درآورد و گفت «این ها را بگیر ببر بازار بفروش و خرج زندگی مان بکن.» ر


چند روزی که گذشت, پسر خارکن به مادرش گفت «بلند شو برو پیش پادشاه, دخترش را برایم خواستگاری کن.»ر

مادرش گفت «مگر عقل از سرت پریده؟ تو پسر خارکنی و او دختر پادشاه. آن وقت چطور انتظار داری پادشاه دخترش را بدهد به تو؟»   ر

پسر گفت «من این حرف ها سرم نمی شود؛ یا دختر پادشاه را برایم بگیر, یا می گذارم از این شهر می روم و حتی پشت سرم را نگاه نمی کنم.»   ر

پیرزن وقتی دید گوش پسرش به این حرف ها بدهکار نیست, رفت پیش پادشاه گفت «ای پادشاه! پسر یکی یک دانه ام خاطر خواه دختر شما شده و پاک از خورد و خوراک افتاده.»   ر

پادشاه از رک گویی پیرزن خنده اش گرفت و پرسید «پسرت چه کاره است؟»   ر

پیرزن جواب داد «تا حالا که نتوانسته برای خودش کاری دست و پا کند از این به بعد هم خدا بزرگ است.»  ر

پادشاه گفت «برو نصیحتش کن دختر پادشاه به دردش نمی خورد.»   ر

پیرزن گفت «کارش از نصحیت گذشته. تو را به خدا دخترت را به او بده؛ چون می ترسم از فراق او سر به صحرا بگذارد و این آخر عمری من پیرزن را به خاک سیاه بنشاند.»   ر

پادشاه که نمی خواست دل پیرزن را بشکند, گفت «برو پسرت را بفرست تا با خودش صحبت کنم.»  ر

پیرزن با خوشحالی پاشد رفت پسرش را فرستاد پیش پادشاه.   ر

پادشاه گفت «ای پسر! اگر می خواهی دخترم را بدهم به تو شرطی دارم که باید آن را به جا بیاری.»  ر

پسر خارکن جواب داد «هر شرطی باشد انجام می دهم.»   ر

پادشاه گفت «باید بری پیش ملابارزجان شاگردی کنی و هر وقت رمز او را یاد گرفتی, دخترم مال تو می شود.» ر

پسر خارکن شرط را قبول کرد و رفت پیش ملابارزجان شاگرد شد.   ر

چند روز که گذشت دختر ملابارزجان به پسر خارکن علاقه مند شد و چون طاقت نداشت مرگش را ببیند, به او گفت ر«وقتی که رمز پدرم را یاد گرفتی, اصلاً و ابداً به روی خودت نیار و هر وقت گفت رمز را بخوان, در جوابش بگو سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟ خلاصه هر چه گفت بخوان, تو همین یک کلام را تکرار کن و چیز دیگری به زبان نیار؛ چون اگر بفهمد رمزش را یاد گرفته ای تو را درجا می کشد؛ ولی اگر ببیند نمی توانی رمزش را یاد بگیری آزادت می کند هر جا دلت خواست بری.»   ر

پسر خارکن از حرف های دختر خیلی خوشحال شد و تازه فهمید مطلب از چه قرار است و چرا پادشاه چنین راهی پیش پایش گذاشته.   ر

یک روز ملابارزجان خواست پسر خارکن را امتحان کند. گفت «بیا رمز را بخوان ببینم خوب یاد گرفته ای یا نه؟»  ر

پسر گفت «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟»  ر

ملابارزجان گفت «این حرف یعنی چه؟ بخوان ببینم!»  ر

پسر دوباره گفت «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟»    ر

ملابارزجان مطمئن شد پسر خارکن از رمز و رازش سر در نیاورده و به او گفت «حالا که بعد از این همه مدت چیزی یاد نگرفته ای, پاشو بزن به چاک و دیگر این طرف ها پیدات نشود که حوصله شاگرد تنبلی مثل تو را ندارم.»  ر

پسر با خوشحالی از خانه ملابارزجان زد بیرون و رفت به خانه خودشان. دید وضع پدر و مادرش به حدی خراب شده که نان برای خوردن ندارند.  ر

پسر خارکن به پدرش گفت «من الان اسب می شوم و تو آن را ببر بازار بفروش و با پولش هر چه لازم داری بخر؛ اما مبادا اسب را با افسار بفروشی و حتماً یادت باشد که افسارش را بگیری و با خودت بیاری.»  ر

خارکن پرسید «چطور می خواهی اسب بشوی؟»  ر

ولی, به جای شنیدن جواب پسرش, شیهه اسب سیاهی را شنید که ایستاده بود رو به رویش.  ر

پیر مرد فهمید پسرش جادو و جنبلی یاد گرفته و اسب را برد بازار فروخت و افسارش را پس گرفت. وقتی به خانه برگشت, دید پسرش زودتر از او رسیده به خانه.  ر

دفعه دوم, پسرش به صورت گوسفندی درآمد. پیرمرد خارکن با خوشحالی افسارش را گرفت و راه افتاد طرف بازار که در نیمه های راه رسید به ملابارزجان.  ر

تا چشم ملابارزجان افتاد به گوسفند, رنگ از صورتش پرید و جیزی نمانده بود از ترس سکته کند؛ چون در همان نگاه اول فهمید پسر خارکن به رمز و رازش پی برده و خودش را به شکل گوسفند درآورده که پدرش او را ببرد بازار بفروشد.  ر

القصه! ملابارزجان خودش را جمع و جور کرد و رفت جلو خارکن را گرفت. گفت «این گوسفند را کجا می بری؟»  ر

خارکن گفت «می برم بازار بفروشم.»  ر

ملابارزجان پرسید «قیمتش چند است؟»  ر

خارکن جواب داد «صد تومان.»  ر

ملابارزجان گفت «خریدارم!»  ر

و صد تومان شمرد و داد به پیرمرد خارکن و دست برد افسار گوسفند را بگیرد, که خارکن گفت «صبر کن! افسارش را باز کنم.»  ر

ملابارزجان گفت «افسارش را برای چه می خواهی بازکنی؟»  ر

خارکن گفت «من گوسفند فروخته ام؛ افسار که نفروخته ام.»  ر

ملابارزجان گفت «پیر مرد! افسار گوسفند را بده به من. اگر افسارش را ندی, چطوری می توانم آن را ببرم خانه؟»  ر

خارکن گفت «نخیر! افسارش مال پسرم است و آن را به بنی بشری نمی فروشم.»  ر

ملابارزجان به التماس افتاد و شروع کرد به زبان بازی. گفت «ای پیر دانا! تو که بهتر از من می دانی گوسفند بی افسار را به این سادگی ها نمی شود راه برد. حیوان زبان بسته که حرف سرش نمی شود. برای همین است که افسار می اندازند گردنش و می برندش این طرف و آن طرف. بیا عقلت را کار بنداز و از خر شیطان پیاده شو. افسار را بده به من و در عوض هر چه پول می خواهی بگیر.»  ر

ملابارزجان آن قدر به گوش پیرمرد خواند و مجیز او را گفت که پیر مرد را راضی کرد صد تومان دیگر بگیرد و افسار را بدهد به او.   ر

خلاصه! ملابارزجان افسار گوسفند را به دست گرفت و شاد و شنگول رفت خانه و صدا زد «آهای دختر! زود یک چاقوی تیز برسان به من که سر این گوسفند را ببرم.»  ر

دختر تا چشمش افتاد به گوسفند, فهمید این گوسفند همان پسر زیبا و بلند بالای خارکن است و تند رفت تو خانه چاقو را ورداشت گوشه ای پنهان کرد.  ر

ملابارزجان صدا زد «چرا چاقو را نمی آوری؟»  ر

دختر جواب داد «پدرجان! هر چه می گردم پیداش نمی کنم. انگار یک دفعه آب شده و رفته تو زمین.»  ر

ملابارزجان گفت «بیا گوسفند را نگه دار تا خودم بیایم چاقو را پیدا کنم.»  ر

دختر با خوشحالی رفت تو حیاط, افسار گوسفند را گرفت و منتظر ماند تا پدرش برود توی خانه. بعد, سر در گوش گوسفند گذاشت و گفت «زود من را بزن زمین و فرار کن.»  ر

گوسفند تا این را شنید, معطل نکرد, رفت عقب و آمد جلو, ضربه ای زد به دختر و از خانه ملابارزجان پرید بیرون.

دختر صبر کرد تا گوسفند خوب دور شد, بعد, همان طور که دراز به دراز افتاده بود رو زمین, بنا کرد به داد و فریاد.  ر

ملابارزجان آمد رو ایوان و گفت «چی شده؟»  ر

دختر با آه و افسوس گفت «گوسفندت با کله زد تو شکمم و در رفت.»  ر

ملابارزجان با عجله وردی خواند, خودش را به صورت گرگ درآورد و سرگذاشت به دنبال گوسفند.   ر

گوسفند برای اینکه مطمئن شود دیگر خطری در کار نیست, نگاهی انداخت به پشت سرش و دید ملابارزجان به صورت گرگی درآمده و چیزی نمانده برسد به او و تیکه پاره اش کند. گوسفند هم به شکل سوزنی درآمد, افتاد رو زمین و خودش را لای خاک و خل گم و گور کرد. گرگ هم به صورت غربالی درآمد و شروع کرد به بیختن خاک. سوزن تا دید الان است که گیر بیفتد, کبوتر شد و پرید به هوا, غربال هم به صورت باز شکاری درآمد و از پی کبوتر پرواز کرد. کبوتر وقتی دید باز شکاری دارد به او می رسد, یکراست آمد پایین, نشست رو درخت انار و خودش را به شکل انار درآورد.  ر

باغبان داشت در باغ می گشت و هیزم جمع می کرد که چشمش افتاد به انار و خیلی تعجب کرد. با خودش گفت «چطور شده این درخت تو چله زمستان انار داده؟»

و رفت آن را چید و برد خدمت پادشاه که انعام بگیرد.  ر

در این موقع, ملابارزجان که از جلد باز شکاری درآمده بود و خودش را به صورت درویشی درآورده بود, تبر به دست و کشکول به دوش آمد به قصر پادشاه و شروع کرد به خواندن.   ر

پادشاه گفت «بروید به این درویش هر چه می خواهد بدهید و روانه اش کنید.»   ر

خدمتکاران رفتند و برگشتند به پادشاه گفتند «ای قبله عالم! هر چه به درویش می دهیم قبول نمی کند و می گوید من همان اناری را می خواهم که باغبان آورده برای پادشاه.»  ر

پادشاه از این حرف به حدی عصبانی شد که انار را ورداشت و طوری زد زمین که دانه هاش پر و پخش شد.  ر

درویش هم فوری به صورت خروسی درآمد و شروع کرد به ورچیدن دانه های انار.   ر

دانه ای که جان پسر خارکن درآن بود, وقتی دید الان است که طعمه خروس بشود, به شکل روباهی درآمد و پرید گلوی خروس را گرفت.  ر

خروس وقتی فهمید دارد نفس های آخر را می زند, به صورت ملابارزجان درآمد و روباه هم شد پسر خارکن.  ر

در این موقع, پادشاه که از این بازی عجیب و غریب پاک گیج شده بود گفت «این چه بساطی است راه انداخته اید؟»ر

پسر خارکن گفت «ای پادشاه! شما از من خواستید رمز ملابارزجان را یاد بگیرم تا دخترتان را بدهید به من. حالا می بینی که هم رمز او را یاد گرفته ام و هم خودش را کشاندم اینجا.»  ر

پادشاه تازه ملتفت شد قصه از چه قرار است و امر کرد شهر را چراغانی کردند و بعد از هفت شبانه روز جشن و شادی, دخترش را به عقد پسر خارکن درآورد.   ر

قصه ما به سر رسید؛

ماهی به دریا نرسید.

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ق.ظ

جالب بود

مهرداد پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:14 ق.ظ

چیزی ندارم بگم فقط اینکه خدا شفاتون بده انشالله

وکیل الرعایا جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ب.ظ

فهم افسانه های کهن، ظرفیت و درک بالایی میخواهد که بعضی ها ندارند و البته این نعمن خدادادی است، در خیلی ها هست و در بعضی ها نیست. ضمن اینکه با خواندن این افسانه ها قدرت تخیل انسان بسیار قویتر میشود. تمامی ملل دنیا افسانه های محلی خود را دارند که همه ی آنها زیبا و دلفریب هستند. از شما بسیار سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد