گوش فلک کر شد از قصه هجران تو
بس که تطاول کشید دل سر پیمان تو
گر چه بود یاد تو مونس روز و شبم
دل شده بازیچه لعبت چشمان تو
بگذر از این خسته و دلشده بی رمق
غربت و دردم همه حاصل درمان تو
یاد خود از ما ستان ای مه دیر آشنا
بگذر از افسانه ام جان من و جان تو
نقش تو در دیده و دل شده لبریز تو
این همه از شوکت فتنه فتان تو
سرو ندارد قرار در گذر از انتظار
از چه گلایت کند عاشق نالان تو
.....
...
شاعر سعید چرخچی