مرد فقیری بود که آه در بساط نداشت و به هر دری که می زد کار و بارش رو به راه نمی شد. شبی تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فکر کرد چه کند, چه نکند و آخر سر نتیجه گرفت باید برود فلک را پیدا کند و علت این همه بدبختی را از او بپرسد. ر
خرت و پرت مختصری برای سفرش جور کرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بیابانی به گرگی رسید. گرگ جلوش را گرفت و گفت «ای آدمی زاد دوپا! در این بر بیابان کجا می روی؟» ر
مرد گفت «می روم فلک را پیدا کنم. سر از کارش در بیاورم و علت بدبختیم را از او بپرسم.» ر
گرگ گفت «تو را به خدا اگر پیداش کردی اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد می کند. چه کار کنم که سر دردم خوب بشود.» ر
مرد گفت «اگر پیداش کردم, پیغامت را می رسانم.» ر
و باز رفت و رفت تا رسید به پادشاهی که در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهای! از کجا می آیی و به کجا می روی؟» ر
مرد جواب داد «رهگذرم. دارم می روم فلک را پیدا کنم و از سرنوشتم باخبر شوم.» ر
پادشاه گفت «اگر پیداش کردی بپرس چرا من همیشه در جنگ شکست می خورم.» ر
مرد گفت «به روی چشم!» ر
و راهش را گرفت و رفت تا رسید به دریا و دید ای داد بی داد دیگر هیچ راهی نیست و تا چشم کار می کند جلوش آب است. ناامید و با دلی پر غصه نشست لب دریا که ناگهان ماهی بزرگی سر از آب درآورد و گفت «ای آدمی زاد! چه شده زانوی غم بغل گرفته ای و نشسته ای اینجا؟» ر
مرد گفت «داشتم می رفتم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم چرا من همیشه آس و پاسم و روزگارم به سختی می گذرد که رسیدم اینجا و سفرم ناتمام ماند. چون نه کشتی هست که سوار آن شوم و نه راهی هست که پیاده بروم.» ر
ماهی گفت «تو را می برم آن طرف دریا؛ به شرطی که قول بدی فلک را که پیدا کردی از او بپرسی چرا همیشه دماغ من می خارد.» ر
مرد قول داد و ماهی او را به پشتش سوار کرد و برد آن طرف دریا. ر
مرد باز هم رفت و رفت تا رسید به باغ بزرگی که انتهاش پیدا نبود و پر بود از درخت های سبز شاداب و بوته های زرد پژمرده. خوب که نگاه کرد, دید کرت درخت های شاداب پر آب است و کرت بوته های پژمرده از خشکی قاچ قاچ شده. ر
مرد جلوتر که رفت باغبان پیری را دید که ریش بلند سفیدش را بسته دور کمر؛ پاچه شلوارش را زده بالا؛ بیلی گذاشته رو شانه و دارد آبیاری می کند. ر
باغبان از مرد پرسید «خیر پیش! به سلامتی کجا می روی؟» ر
مرد جواب داد «می روم فلک را پیدا کنم.» ر
باغبان گفت «چه کارش داری؟» ر
مرد گفت «تا حالا که پیداش نکرده ام؛ اگر پیداش کردم خیلی حرف ها دارم از او بپرسم و از ته و توی سرنوشتم با خبر شوم.» ر
باغبان گفت «هر چه می خواهی بپرس. من همان کسی هستم که دنبالش می گردی.» ر
مرد ذوق زده پرسید «ای فلک! اول بگو بدانم این باغ بی سر و ته با این درخت های تر و تازه و بوته های پلاسیده مال کیست؟» ر
فلک جواب داد «مال آدم های روی زمین است.» ر
مرد پرسید «سهم من کدام است؟» ر
فلک دست مرد را گرفت برد دو سه کرت آن طرفتر و بوته پژمرده ای را به او نشان داد. ر
مرد به بوته پژمرده و خاک ترک خورده آن نگاه کرد. از ته دل آه کشید و بیل را از دست فلک قاپید. آب را برگرداند پای بوته خودش و گفت «حالا بگو بدانم چرا همیشه دماغ آن ماهی بزرگ می خارد؟» ر
فلک گفت «یک دانه مروارید درشت توی دماغش گیر کرده. باید با مشت بزنند پس سرش تا دانه مروارید بپرد بیرون و حالش خوب بشود.» ر
مرد پرسید «چرا آن پادشاه در تمام جنگ ها شکست می خورد و هیچوقت پیروزی نصیبش نمی شود؟» ر
فلک جواب داد «آن پادشاهی که می گویی دختری است که خودش را به شکل مرد درآورده. اگر می خواهد شکست نخورد, باید شوهر کند.» ر
مرد گفت «یک سؤال دیگر مانده؛ اگر جواب آن را هم بدهی زحمت کم می کنم و از خدمت مرخص می شوم.» ر
فلک گفت «هر چه دلت می خواهد بپرس.» ر
مرد پرسید «دوای درد آن گرگی که همیشه سرش درد می کند, چیست؟» ر
فلک جواب داد «باید مغز آدم احمقی را بخورد تا سر دردش خوب بشود.» ر
مرد جواب آخر را که شنید, معطل نکرد. شاد و خندان راه برگشت را پیش گرفت و رفت تا دوباره رسید به کنار دریا. ماهی بزرگ که منتظر او بود و داشت ساحل را می پایید, تا او را دید, پرسید «فلک را پیدا کردی؟» ر
مرد گفت «بله.» ر
ماهی گفت «پرسیدی چرا همیشه دماغ من می خارد؟» ر
مرد گفت «اول من را برسان آن طرف دریا تا به تو بگویم.» ر
ماهی او را برد آن طرف دریا و گفت, حالا بگو ببینم فلک چی گفت.» ر
مرد گفت «مروارید درشتی توی دماغت گیر کرده. یکی باید محکم با مشت بزند پس سرت تا مروارید بیاید بیرون.» ر
ماهی خوشحال شد و گفت «زودباش محکم بزن پس سرم و مروارید را بردار برای خودت.» ر
مرد گفت «من دیگر به چنین چیزهایی احتیاج ندارم؛ چون بوته خودم را حسابی سیراب کرده ام.» ر
هر چه ماهی التماس و درخواست کرد, حرفش به گوش مرد نرفت که نرفت و مرد او را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بی خیال رفت. ر
پادشاه هم سر راه مرد بود و همین که او را دید, پرسید «پیغام ما را به فلک رساندی؟» ر
مرد گفت «بله. فلک گفت تو دختر هستی و خودت را به شکل مرد درآورده ای. اگر می خواهی در جنگ پیروز شوی باید شوهر کنی.» ر
دختر گفت «سال های سال کسی از این راز سر در نیاورد؛ اما تو سر از کارم درآوردی. بیا بی سروصدا من را به زنی بگیر و خودت به جای من پادشاهی کن.» ر
مرد گفت «حالا که بوته ام را سیراب کرده ام, پادشاهی به چه دردم می خورد. حیف است آدم وقتش را صرف این کارها بکند.» ر
دختر هر قدر از مرد خواهش و تمنا کرد و به گوش او خواند که بیا و من را بگیر, مرد قبول نکرد. آخر سر به دختر تشر زد و رفت و رفت تا رسید به گرگ. گرگ گفت «ای آدمی زاد دوپا! خیلی شنگول و سرحال به نظر می رسی. دروغ نگفته باشم فلک را پیدا کرده ای.» ر
مرد گفت «راست گفتی! دوای سر درد تو هم مغز یک آدم احمق است و بس.» ر
گرگ گفت «برایم تعریف کن ببینم چطور توانستی فلک را پیدا کنی و در راه به چه چیزهایی برخوردی؟» ر
مرد رو به روی گرگ نشست و هر چه را شنیده و دیده بود با آب و تاب تعریف کرد. ر
گرگ که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد, گفت «بگو ببینم چرا مروارید درشت را برای خودت ورنداشتی و برای چه با آن دختر عروسی نکردی؟» ر
مرد گفت «خدا پدرت را بیامرزد! دیگر به مروارید درشت و تخت پادشاهی چه احتیاج دارم؛ چون بوته بختم را حسابی سیراب کرده ام و تا حالا حتماً برای خودش درخت شادابی شده.» ر
گرگ سری جنباند و گفت «اگر تو از اینجا بروی من از کجا احمق تر از تو پیدا کنم؟» ر
و تند پرید گلوی مرد را گرفت. او را خفه کرد و مغزش را درآورد و خورد. ر