روزگاری در همین شهر خودمان مردی بود که همه به او می گفتند علی بهانه گیر. ر
علی بهانه گیر یازده تا زن داشت که هر کدام را به یک بهانه ای زده بود ناقص کرده بود؛ طوری که وقتی زن ها می خواستند بروند حمام, پول و پله ای می دادند به حمامی و حمام را قوروق می کردند که پیش این و آن خجالت نکشند. ر
از قضا یک روز که زن های علی بهانه گیر می خواستند بروند حمام, دختر ترشیده ای رفت تو حمام قایم شد که ببیند چه سری در این کارست که زن های علی بهانه گیر از دیگران کناره می گیرند و همیشه با هم به حمام می روند. ر
وقتی زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوی خود شدند, دختر ترشیده از جایی که قایم شده بود, آمد بیرون, رفت بین آن ها و دید همه ناقص اند. یکی گوشش بریده؛ یکی انگشت ندارد؛ خلاصه دید تن و بدن هیچ کدامشان بی عیب نیست. ر
دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستید؟» ر
زن ها که دیدند کار از کار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علی بهانه گیر ما را به این روز انداخته.» ر
دختر گفت «حالا که او این قدر بی رحم است, لااقل شما یک کاری بکنید که بهانه دستش ندهید.» ر
گفتند «فایده ندارد! هر کاری بکنیم, بالاخره یک بهانه ای می گیرد و می افتد به جان ما.» ر
دختر دلش به حال آن ها سوخت. گفت «از بی عرضگی خودتان است. بیایید من را براش بگیرید تا انتقام شما را از او بگیرم و بلایی به سرش بیارم که از خجالت نتواند سر بلند کند.» ر
بعد, نشانی خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بیرون. ر
زن های علی بهانه گیر وقتی برگشتند خانه, نهار مفصلی درست کردند و سر ظهر سفره انداختند. ر
علی بهانه گیر آمد خانه و بی آنکه سلام علیک کند یا یک کلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره. اما همین که مزه غذا را چشید بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب کشید و بغ کرد. ر
زن ها که جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سینه ایستادند. علی بهانه گیر به حرف درآمد و گفت «اگر یک زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از این بود و مجبور نبودم همیشه غذاهای بیمزه بخورم.» ر
زن اول گفت «مشهدی علی! امروز تو حمام دختری دیدم که صورتش مثل قرص قمر می درخشید.» ر
زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمی گویی که از چشم آهو قشنگ تر بود.» ر
زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمی گویی که مثل سیب سرخ بود.» ر
زن چهارم گفت «چه لب و دندانی داشت.» ر
خلاصه! زن ها آن قدر از دختر تعریف کردند که دل از دست علی بهانه گیر رفت و ندیده یک دل نه صد دل عاشق دختر شد. ر
زن اول علی بهانه گیر وقتی دید آب از لب و لوچه شوهرش راه افتاده و معلوم است که دختر را می خواهد, گفت «مشهدی علی! راضی هستی بریم و او را برات بگیریم؟»
علی بهانه گیر سری خاراند و گفت «راضی که هستم؛ ولی از خرج و برجش می ترسم.» ر
زن دوم گفت «هر چی باشد تو به گردن ما حق داری؛ من خودم لباس هاش را می خرم.» ر
زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را می دهم.» ر
زن چهارم گفت «کفش و چادرش با من.» ر
زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من می دهم.» ر
چه دردسرتان بدهم! ر
هر کدام از زن ها قبول کردند چیزی بدهند و بساط عقد و عروسی را راه بندازند. ر
زن اول گفت «حالا که این جور شد, فقط می ماند خرج ملا, که آن را هم یک جوری جور می کنیم.» ر
و علی بهانه گیر را شیر کرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاری. ر
بعد از کمی گفت و گو, پدر دختر قبول کرد دخترش را بدهد به علی بهانه گیر و همان روز عقد و حنابندان و عروسی سرگرفت. ر
شب عروسی, دختر یک دست و پا و یک طرف صورتش را بزک کرد و رفت به حجله. ر
علی بهانه گیر صبح که از خواب پاشد و دختر را در روشنایی روز دید, با خودش گفت «جل الخالق! این دیگر چه جور بزک کردنی است که این کرده؟» ر
می خواست شروع کند به بهانه جویی؛ ولی چون دیرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش یک گونی بادنجان خرید و فرستاد خانه. ر
عروس به زن ها گفت «این تازه اول کار است. علی بهانه گیر دنبال بهانه می گردد؛ ما باید هر جور غذایی که با بادنجان درست می شود, درست کنیم و هیچ بهانه ای دست او ندهیم.» و همین کار را هم کردند. ر
آخر کار, عروس داشت پوست بادنجان ها را جمع می کرد که دید یک بادنجان مانده زیر آن ها. بادنجان را ورداشت داد به یکی از زن ها و گفت «این یکی را همین طور پوست نکنده نگه دارید شاید به دردمان بخورد.» ر
سر شب علی بهانه گیر آمد خانه و یکراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش کرد و گفت «شما از کجا می دانستید من چلو خورش بادنجان می خواستم! شاید می خواستم آش بادنجان بخورم.» ر
یکی از زن ها رفت یک قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرمایید مشهدی علی.» ر
علی بهانه گیر که دید این طور است, گفت «شاید من دلم دلمه بادنجان بخواهد. چرا قبلاً مشورت نمی کنید و سر خود هر چه دلتان می خواهد می پزید؟» ر
یکی دیگر زود رفت یکی سینی دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره. ر
علی بهانه گیر گفت «شاید من هوس کشک و بادنجان کرده بودم, نباید از من می پرسیدید؟» ر
یکی از زن ها تند رفت یک دیس کشک و بادنجان آورد گذاشت جلو علی بهانه گیر. ر
علی بهانه گیر که دید دیگر نمی تواند بهانه بگیرد و هر چه می خواهد تند می آورند و می گذارند جلوش, خیلی رفت تو هم و با اوقات تلخی گفت «شاید من دلم می خواست یک بادنجان پوست نکنده را گلی کنم و همان طور خام خام بخورم.» ر
عروس رفت بادنجان پوست نکنده را گذاشت تو بشقاب؛ کمی گل هم ریخت کنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره. گفت «بفرمایید میل کنید مشهدی علی! نوش جانتان.» ر
علی بهانه گیر که دید نمی تواند هیچ بهانه ای بگیرد, سرش را انداخت پایین؛ غذایش را خورد و بی سر و صدا رفت خوابید. اما, به قدری ناراحت بود که تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توی این فکر بود که فردا چه جوری از زن ها بهانه بگیرد. ر
صبح زود, علی بهانه گیر بلند شد, صبحانه نخورده یکراست رفت بازار. گونی بزرگی خرید و به حمالی پول داد و گفت ر«من می روم توی گونی, تو هم در گونی را محکم ببند و آن را ببر خانه من تحویل زن هایم بده و بگو مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.» ر
بعد, رفت توی گونی. حمال در گونی را بست. آن را کول کرد و هن و هن کنان برد خانه علی بهانه گیر و به زن ها گفت «مشهدی علی سفارش کرده در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.» ر
همین که حمال رفت, عروس فکری ماند این دیگر چه حقه ای است که علی بهانه گیر سوار کرده است و مدتی گونی را زیر نظر گرفت که یک دفعه دید گونی تکان خورد. ر
عروس فهمید علی بهانه گیر رفته تو گونی و این کلک را سوار کرده که بفهمد زن ها پشت سرش چه می گویند و چه کار می کنند و بهانه ای به دست بیارد. ر
عروس هیچ به روی خودش نیاورد. زن ها را صدا کرد و گفت «این درست است که مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودش بیاید خانه؛ اما این درست نیست که ما همین طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاریم و بی کار بمانیم.» ر
یکی از زن ها گفت «پس چه کار کنیم؟» ر
عروس گفت «اشتباه نکنم این گونی پر از چغندر است. خوب است بندازیمش تو حوض تا لااقل گل هاش خیس بخورد و شسته بشود.» ر
زن دیگری گفت «آن وقت جواب مشهدی علی را چی بدهیم؟» ر
عروس گفت «مشهدی علی خودش گفته در گونی را وا نکنید؛ از شستن و نشستن آن ها که حرفی نزده. تازه از کجا معلوم است که مشهدی علی بهانه نگیرد چرا ما گونی را در حوض نینداخته ایم و نشسته ایم.» ر
زن ها دیدند عروس راست می گوید و بی معطلی آمدند جلو؛ چهار گوشه گونی را گرفتند و کشان کشان بردند انداختندش تو حوض و یکی یک چوب ورداشتند و افتادند به جان گونی. ر
کمی بعد یکی از زن ها گفت «دست نگه دارید. آب حوض دارد قرمز می شود.» ر
عروس گفت «چیزی نیست! چغندرها دارند رنگ پس می دهند.» ر
و باز افتادند به جان گونی و حالا نزن کی بزن؛ تا اینکه کاشف به عمل آمد که راست راستی از گونی دارد خون می زند بیرون. ر
زن ها دست پاچه شدند. زود گونی را از حوض کشیدند بیرون. اما, هنوز جرئت نمی کردند درش را وا کنند و همین طور دورش ایستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش می کردند. عروس هم هیچ به روی خودش نمی آورد که می داند علی بهانه گیر تو گونی است. ر
در این موقع, صدای ضعیفی با آه و ناله به گوش رسید که «در گونی را وا کنید.» ر
عروس گفت «مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.» ر
صدا آمد «زود باشید! دارم می میرم.» ر
عروس گفت «به ما مربوط نیست؛ می خواهی بمیر, می خواهی نمیر؛ مشهدی علی سفارش کرده تا خودم نیایم خانه هیچ کس در گونی را وا نکند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمی آوریم.» ر
صدا آمد «من خود مشهدی علی هستم؛ زود درم بیارید که دارم می میرم.» ر
زن ها که تازه فهمیده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گونی را واکردند و علی بهانه گیر را درآوردند. ر
عروس گفت «الهی من بمیرم و تو را به این روز نبینم مشهدی علی جان؛ چرا رفته بودی تو گونی؟» ر
زن ها وقتی دیدند علی بهانه گیر جواب ندارد بدهد و از زور درد یک بند ناله می کند, رخت هاش را عوض کردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب. ر
چند روز بعد, حال علی بهانه گیر جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال کسب و کارش. عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شکمش دست کشید و گفت گوش شیطان کر, چشم حسود کور, گمانم خبرهایی است.» ر
علی بهانه گیر پرسید «چه خبرهایی؟» ر
عروس جواب داد «غلط نکنم حامله شده ای؟» ر
چشم های علی بهانه گیر از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله می شود؟» ر
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, می شود و خواست خدا را نمی شود عوض کرد. دوازده تا زن گرفتی و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته این جوری تلافی کند.» ر
علی بهانه گیر رو شکم خودش دست کشید و شک برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابیده بود, شکمش یک کم پف کرده بود. ر
عروس گفت «مشهدی علی! سر خود راه نیفت برو بیرون که مردم چشمت می زنند. بگیر تخت بخواب تا من برم قابله بیارم ببینم قضیه از چه قرار است.» ر
عروس, علی بهانه گیر را برگرداند به رختخواب و تند رفت پیش زن ها. گفت «به علی بهانه گیر گفته ام حامله شده؛ او هم باور کرده و رفته تخت خوابیده که کسی چشمش نزند.» ر
زن ها پقی زدند زیر خنده و گفتند «چطور چنین چیزی را باور کرده؟» ر
عروس گفت «خودم خرش کرده ام و او هم باور کرده و خیال ورش داشته. می خواهم بلایی به سرش بیارم که نتواند تو مردم سر بلند کند.» ر
زن ها گفتند «هر بلایی به سرش بیاری حقش است, ذلیل مرده. با این بهانه های طاق و جفتش نگذاشته یک روز خدا آب خوش از گلویمان برود پایین.» ر
خلاصه چه درد سرتان بدهم! ر
زن ها رفتند دور علی بهانه گیر را گرفتند و عروس رفت با قابله ای ساخت و پاخت کرد, آوردش خانه که علی بهانه گیر را معاینه کند و بگوید چهار ماهه حامله است و چند روزی نباید از جاش جم بخورد و دست به سیاه و سفید بزند.ر
زن ها زود دست به کار شدند؛ گوسفند سر بریدند؛ آب گوش مفصلی بار گذاشتند و برو بیایی به راه انداختند. ر
خیلی زود خبر حاملگی علی بهانه گیر در شهر پیچید و طولی نکشید که همه فامیل و دوستان دور و نزدیکش دسته دسته به طرف خانه او راه افتادند که سر و گوشی آب بدهند و ببینند موضوع از چه قرار است و همین که دیدند قضیه جدی است, رفتند و دور علی بهانه گیر جمع شدند. ر
پیرمردی از علی بهانه گیر پرسید «مشهدی علی! خدا بد نده؛ چه شده؟» ر
علی بهانه گیر از خجالت سرخ شده و جوابی نداد. ر
عروس به جای او جواب داد «سلامت باشید حاج آقا! امروز معلوم شد مشهدی علی چهارماهه حامله است. حالا گرفته خوابیده که خدای نکرده هول نکند و بچه بندازد.» ر
همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند. یکی پرسید «این چه حرف هایی است که می زنید؛ مگر مرد هم حامله می شود؟» ر
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, می شود. قابله هم معاینه اش کرده و هیچ شک و شبهه ای در کار نیست.»ر
یکی گفت «اگر پسر باشد, دیگر نور علی نور می شود.» ر
عروس گفت «ان شاءالله!» ر
و همه کر و کر زدند زیر خنده. ر
آن روز مردم, از پیر و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند دیدن علی بهانه گیر و هر کس متلکی بارش کرد. آخر سر پیرمردی گفت «مشهدی علی! قباحت دارد که این طور ولنگ و واز خوابیده ای و دلت خوش است که حامله ای؛ پاشو برو پی کار و کاسبی ات. مگر مرد هم حامله می شود.» ر
آخرهای شب که خانه خلوت شد, علی بهانه گیر خوب که فکر کرد, فهمید عروس دستش انداخته و پیش این و آن طوری آبروش را ریخته که از خجالتش باید سر بگذارد به بیابان؛ چون می دانست که مردم به این سادگی ها ول کن معامله نیستند و همین که صبح بشود باز پیداشان می شود و زخم زبان ها و متلک ها از نو شروع می شود. ر
این بود که علی بهانه گیر همان شب بی سر و صدا پاشد راه افتاد. دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و از خانه و شهر و دیارش فرار کرد و به جایی رفت که هیچ کس او را نشناسد. ر
فردا صبح همین که زن ها پاشدند و دیدند جای علی بهانه گیر خالی است, فهمیدند علی بهانه گیر گذاشته رفته و حالا حالاها هم پیداش نمی شود. خیلی خوشحال شدند که از دست بهانه های عجیب و غریب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در کنار هم زندگی می کنند. ر
قصه علی بهانه گیر همین جا تمام می شود؛ اما بعضی ها می گویند ده دوازده سال بعد, وقتی علی بهانه گیر از در به دری خسته شده بود, فکر کرد خوب است سری بزند به شهر خودش و ببیند اگر آب ها از آسیاب افتاده و مردم فراموشش کرده اند, بی سر و صدا برگردد دنبال کار و زندگیش را بگیرد؛ اما هنوز نرسیده بود به شهر که دید چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازی می کنند. با خودش گفت «خوب است بروم با بچه ها صحبت کنم و از حال و هوای شهر باخبر شوم.» ر
علی بهانه گیر با این بهانه به بچه ها نزدیک شد و گفت «دارید چه کار می کنید اینجا؟» ر
یکی از بچه ها پسری را نشان داد و گفت «می خواهیم بازی کنیم, اما این یکی مرتب بهانه می گیرد و نمی گذارد بازیمان راه بیفتد.» ر
علی بهانه گیر گف «آهای پسر! بیا اینجا ببینم. چرا این قدر بهانه می گیری و نمی گذاری بقیه بازی کنند؟» ر
پسر جواب داد «دست خودم نیست. من پسر علی بهانه گیرم.» ر
علی بهانه گیر گفت «چرا پرت و پلا می گویی, علی بهانه گیر دیگر چه کسی است؟» ر
پسر جواب داد «بابای من است! دوازده سال پیش من را زایید و ول کرد از این شهر رفت و برنگشت.» ر
علی بهانه گیر که این طور دید دیگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را کج کرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش. ر
رفتیم بالا آرد بود؛
اومدیم پایین ماست بود؛
قصة ما راست بود! ر
مرسی خیلی باحال بود
این داستان رو کی نوشته؟ منبعش؟
با عرض سلام و خسته نباشید
امروز وقتی این داستان رو تو ایمیلم دیدم خیلی خوشحال شدم آخه یه خاطره قدیمی رو برام زنده کرد.
حدود 27 سال پیش برای عمل جراحی تو بیمارستان خوابیده بودم و یکی از همسایه ها یه کتاب به اسم "متل های بروجردی" برام هدیه آورد.
من از بس این کتاب رو خونده بودم برگ برگ شده بود و دست آخرم مادرم انداخت رفت.
تو این کتاب داستان های متنوعی بود که این داستان هم یکی از داستان های اون کتاب بود.
برای همین وقتی این داستان رو دیدم خیلی خیلی خوشحال شدم.
امروز روز خیلی خوبی رو شروع کرده بودم که با دیدن این داستان بسیار خوشحال تر شدم.
پاینده باشید