داستان زیبای پرنده طلایی

روزی, روزگاری پیرمرد و پیرزن فقیری در آسیاب خرابه ای زندگی می کردند.  ر

سال های سال بود که پیرمرد پرنده می گرفت می برد بازار می فروخت و از این راه زندگی فقیرانه اش را می گذراند.   ر

روزی از روزها, وقتی رفت دامش را جمع کند, دید پرنده طلایی قشنگی افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توی توبره اش که یک دفعه قفل زبان پرنده واشد و گفت «ای مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بیا من را آزاد کن. در عوض هر چه بخواهی به تو می دهم.»   ر

پیرمرد گفت «ای پرنده طلایی! من آرزو دارم از زندگی در این آسیاب خرابه خلاص شوم و با زنم در خانه خوبی زندگی کنم.»   ر

پرنده طلایی گفت «آزادم کن تا تو را به آرزویت برسانم.»   ر

پیرمرد پرنده طلایی را آزاد کرد.  

ادامه مطلب ...

داستان زیبای شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز

در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت, غصه اش بیشتر می شد.

یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده. از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بکنم.»

وزیر گفت «ای قبله عالم! من دختری در پرده عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.»

ادامه مطلب ...

قصه پسر تاجر

تاجر ثروتمندی بود که فقط یک بچه داشت و این بچه پسری بود خیلی نااهل و بی خیال. همیشه خدا دنبال کارهای بد می رفت و با کسانی رفاقت می کرد که نه به درد دنیا می خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصیحتش می کرد با رفقای ناباب راه نرو, فایده نداشت. با این گوش می شنید و از آن گوش در می کرد. 

ادامه مطلب ...

داستان زیبای هفت برادران


یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی بود که هفت تا پسر داشت و خیلی غصه می خورد چرا دختر ندارد.  ر

مدتی گذشت و برای بار هشتم حامله شد. وقتی می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد, پسرانش گفتند «ما می رویم شکار. اگر دختر زاییدی, الک را جلو در آویزان کن تا ما برگردیم خانه و اگر باز هم پسر به دنیا آوردی تفنگ را آویزان کن که ما برنگردیم؛ چون دیگر بدون خواهر طاقت نداریم پا به این خانه بگذاریم.»   ر

پسرها این را گفتند و از خانه رفتند بیرون.   ر

طولی نکشید که زن دختر زایید و خیلی خوشحال شد. به زن برادرش گفت «بی زحمت الک را آویزان کن جلو در؛ الان است که پسرانم برگردند.»  ر

ولی زن برادرش که بچه نداشت, حسودی کرد و به جای الک تفنگ را آویخت.   ر

پسرها وقتی برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ, از همان جا راهشان را کج کردند؛ پشت به خانه و رو به بیابان رفتند و دیگر پیداشان نشد.   ر

سال ها گذشت و دختر بزرگ شد. 

ادامه مطلب ...